محل تبلیغات شما

مجنون مست ( دل نوشته های ادبی و هنری حسن بنی عامری : داستان نویس )



                                                                تسلیت به عزیزترین
                                                    محمد رضا کاتب

                          محمد رضا کاتب


                                                                    محمد جان!
                                   مادرت چشمت بود
                                   حالا که چشمت آسمانی شده
                                   تمام آسمان مال توست
                                   به چشمت بگو
                                   از آن بالاها
                                   یک نگاه هم به ما بیندازد

                                              نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری 

   Image result for ‫حسن بنی عامری‬‎ توی بعضی از خانواده های قدیمی اگر بگردی، برمی خوری به پدربزرگ هایی که یک کم عجیب غریب می زنند و یک جورهایی تافته ی جدا بافته اند.
 
  " یه دونه از این عجیب غریب هاش رو من هم داشتم. " 

  از بس که یکه حرف و یکه بزن و یکه ترین مردِ فامیل بود، خدایِ کودکی هایِ من هم بود. قد بلند بود و چهار شانه و از آن لاغرک ها که خوش هیکل می زنند. می گویند قدِ بلندِ من به او رفته، نه به بابا رضام. یک سبیلِ سفیدِ ظریف داشت که نوک هاش را مثلِ دُم عقرب می داد بالا و به نگاه اش و به صداش یک ابهتی می بخشید که غریب و آشنا را وامی داشت جلوش کم بیاورند و به اش احترام بگذارند.  
           
  من اولین نوه اش بودم. از دختر بزرگش. جانش برام درمی رفت. هر چی می خواستم، امکان نداشت برام نخردش. یک بار که به اش گفتم " جوجه می خوام "، رفت یک کارتون جوجه پنج زاری برام خرید و آورد داد باشان بازی کنم. فکرش را بکنید. یک پسر بچه ی فسقلی، توی یک اتاق اندازه ی کف دست، سی چهل تا جوجه ی زردنبو دارد که دارند از سر و کله اش می روند بالا و طفلکی فکر می کند تمام دنیا مال خودش تنهاست. 

             

  شادی من شادی او هم بود. آن قدر دوستم داشت که وقتی صداش زدم " بابا سبیلو " و این اسم روش ماند، بدش که نیامد هیچ، گاهی خودش هم خودش را به همین اسم صدا می زد. بقیه ولی جرأت نداشتند صداش کنند "علیجان " یا " هژبری " یا هر چی. همه ی فامیل، سَبَبی و نسبی، یا غریب و آشنای محل، صداش می زدند " عمو هژبر ". این اسم یک تشخصی به اش می داد که به تمام رفتار و سکناتش می آمد. 
                                
  استوار بازنشسته ی ارتش بود. از زمان رضا شاه خاطره ها داشت. می گفت زندانبانِ کی و کی و کی بوده. می گفت در زمان جنگ جهانی دوم، وقتی هیچ کس حقِ حملِ سلاح نداشته، فقط او بوده که به دستور رضا شاه می توانسته شمشیر ببندد و، سوار بر اسب، توی خیابان های تهران یورتمه برود و بشود بلای جان یاغی ها و گردنکش هایی که " توی پاتخت جولون می دادن. "

  واقعن راست می گفت. عکسش را توی یکی از کتاب های تاریخی پیدا کردم. کتاب " مصدق در محکمه ی نظامی ".

  بابا سبیلو توی هر جمعی می نشست، مجلس گردانِ آن جمع فقط او بود. یعنی فقط او بود که باید حرف می زد. اگر کسی می پرید وسط حرفش، یا چشمش پرت کسی دیگر می شد، یا سرش پایین می ماند، یا بی حوصلگی نشان می داد، آن چنان تشری به اش می زد که طرف مجبور می شد سراپا گوش بشود و حتا ذوق نشان بدهد از نَقلی که او گرمِ گفتنش است.
 
  نقال هم بود واقعن. نکته بین و جزیی پرداز و بازیگر. یعنی اگر ماجرایی را روایت می کرد، پا می شد آن روایت را برای همه بازی می کرد. خودش با صدای خودش جای خودش حرف می زد و، وقتی می خواست جای طرف مقابلش جواب بدهد، می رفت رو به روی خودش می ایستاد، صدا عوض می کرد، حالت صورتش را تغییر می داد و، به نقلش و به شخصیتش و به مردانگی اش رنگ و بویی می بخشید که من در هیچ مرد دیگری سراغ نداشتم. 

  کارم شده بود این که با ذوق و شوق و فخر فروشی، لذت ببرم از این که نوه ی چنین مردِ بزرگی ام. کسی که توی نقل هاش حتا رضا شاه احترامش را جلو قزاق ها و متفقین و کی و کی نگه می داشته و او را ، خودمانی ، فقط به اسم فامیلش صدا می زده، نه با عنوان و درجه یی که داشته. 

  توی یکی از نَقل های همیشگی اش محمد خان سیاه کوهی را توی میدان مولوی و جلو چشم مردم و خارجی هایی که آن جا دورش حلقه زده بودند، از اسب می کشد پایین و شمشیر را می گذارد بیخ گلوش و می گوید " حیف که دستور ندارم خونت رو بریزم، وگرنه همین جا جلو چشم مردم مثل سگ می کشتمت. "

  محمد خان سیاه کوهی یکی از یاغی های آن دوره بود، که با آدم هاش زده بود به سیاه کوهِ ورامین و، از شانسش یک قوم و خویشیِ نزدیک هم با بابا سبیلوی من داشت. یعنی می شد شوهر خاله ی زنش - " مامان نی نیِ " همه ی ما نوه های دختری و پسریِ بابا سبیلو. 

  از این حکایتِ فامیلی که بگذریم، تازه نوبت می رسید به قاتل ها و گردنه گیرها و ها و هیزها، که از دست " استوار هژبری " خلاصی نداشتند. شاید باورش براتان سخت باشد و فکر کنید دارم قصه می بافم. ولی واقعیت دارد. اگر هر کدام شان گیر بابا سبیلو می افتادند، می رفت شلوار از پاشان می کند، با نوک شمشیرش یک کوچولو روی لمبرشان یادگار می گذاشت تا آبروشان نَقلِ کوچه و بازار بشود و دیگر از این غلط های زیادی نخورند و" فکر نکنن مملکت صاحاب نداره." 

  خون این پدر بزرگ توی رگ های من هم هست. خصوص خون نقالی و بازیگری و کارگردانیِ کسانی که دوست داشتند قصه ی نمایشنامه های مرا بازی کنند.  

                نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری                                        
  از همان بچگی هر جور نقالی و هر جور روایت و هر جور نمایشی مرا به طرف خودش جذب می کرد. از همان روزها هر کس می پرسید " می خوای چی کاره بشی؟ "، با یک لبخند و با یک غرورِ بلند پروازانه می گفتم " نویسنده ". 
                                
  فکر می کردم قرار است بزرگ ترین کار عالم را بکنم و، از شما چه پنهان، هنوز هم همین فکر را دارم و. اصلن پشیمان نیستم که قلم دستم گرفته ام. چون به یکه بودنش و " کار هرکسی نبودن " اش ایمان کامل دارم و. لحظه های خوش و رهایِ نوشتن را با هیچ لذت دنیایی دیگری تاخت نمی زنم.


                                    

یادنگاشت از تنها سیاه بازی که مرا به هیاهویِ تنهایی هایِ خودش راه داد

                                                                          
Image result for ‫حسن بنی عامری‬‎  تمامِ کودکی هایِ مرا فقط شیراز یادش هست.
   از وقتی دست چپ و راستم را شناختم، کُشته مرده ی زبانِ نیشدارِ شیرین و.صدایِ شکسته ی تند و تیز و. سادگی هایِ رندانه ی سیاه بازهایی بودم که نمایش هایِ رو حوضی شان را گاهی فقط می شد عیدها توی تلویزیونِ سیاه و سفیدِ صاحبخانه مان خدیجه خانم دید، یا تویِ عروسیِ پولدارها و جهودهایِ زیرِ بازارچه - پشتِ ارگِ کریمخانی، یا تویِ نوارهایِ کاسِتی که خریدنش کارِ هر جوجه پنج زاریِ مفلسی نبود.

                                   Image result for ‫سعدی افشار‬‎

  بیش ترِ سیاه بازها تهران بودند. همه ی کس و کار من هم تهران بودند. پدرم ارتشی بود. از اولِ خدمتش منتقل شده بود شیراز. من توی شیراز به دنیا آمده بودم و. خودم را همیشه شیرازی می دانستم و می دانم و. حتا لهجه ی غلیظِ شیرازی هم داشتم. 

  وقتی تعطیلات تابستان را با پیکانِ آلبالوییِ بابا رضا از تهران برمی گشتیم می آمدیم شیراز، می رفتم پیش بچه محل هایِ منتظر و با لهجه ی غلیظِ تهرانی ام - که همه هلاکِ شنیدنش بودند - قُپیِ ناشتا می آمدم که کجا و کجا و کجای تهران را رفته ام خودم تنهایی گز کرده ام و حتا توی میدان ژاله اش " فردین و فروزان " را مثلِ تویِ فیلم هاشان خوشگل و خندان با هم دیده ام و رفته ام به هر دوشان یک سلامِ گنده ی باحال هم کرده ام. این ها را وقتی و جوری با آب و تاب تعریف می کردم که مطمئن باشم رویا هم توی جمع یا دور از جمع مان دارد حرف هام را می شنود و بلد است چه جوری چشم هاش برقی بزند که همه می دانستند من هلاکِ دیدنش هستم. 
                   
                                      Image result for ‫دختری با گیسوی سیاه رها‬‎ 

  رویا یک دخترکِ سبزه ی ساکت و با نمک بود که تازگی ها مثل من قدش بلند شده بود و موهایِ بلندِ سیاهِ مُجَعَدش را می ریخت دورِ قُرصِ قَمرِ صورتش و. خنده که می کرد، دست و دلِ آدم از هم وا می رفت. این حس را کریم خیکی هم داشت. این حس را کریم خیکی برای همه ی دخترهای محله مان داشت. راستش من بدجوری سرم را به شیرازگردی و به سینما چرخی و به کتاب خوانی و به بچگی کردن هام گرم کرده بودم و اولین بار کریم خیکی بود که فهمید نمکِ رویا مثل نمکِ دخترهایِ وِلخند و پَپِه ی دیگر نیست و رفته بود دور از چشمِ کاکویِ رویا یک دل نه صد دل عاشُقِ خوشگلی های ساکتش شده بود.

  کاکویِ رویا پنج شش سالی از ما بزرگ تر می زد. سبیلش به سیاهی و به کلفتیِ سبیلِ اصغر قصاب بود. تازگی ها توی محله مان مثل بهروز وثوقیِ فیلم قیصر برای لات و لوت هایِ محل هایِ دیگر شاخ و شانه می کشید و بگویی نگویی می ارزید دست و دل آدم به خاطرِ دل و جگرش بلرزد. اما نه تا آن حد که بشود خطر کرد رفت دور و برِ آبجیِ ساکتِ گولّه ی نمکش پلکید.
  کریم که بو برده بود دلم برای رویا سُریده، آمد صاف گذاشت کف دستم که " پنج زار بهت می فروشمش. "
                          
                                  Image result for ‫سکه ی پنج قِرانی‬‎ 
                          
  گفتم " نامردهان که می زنن زیر قول شون ها! "
  گفت " دستِ علی می دیم. از دست علی بالاتر می خوای؟ "
  گفتم " چشم ها ت رو در می آرم اگه به ش چپ نیگاه کنی ها! " 
  پنج زار را از کف دستم وَرچید و گفت " مفت چنگ خودت. من از امروز عاشُقِ نیلوفر شده م. "
  دخترِ قد بلند و چشم آبیِ آقای صبا را می گفت که دلِ تمامِ پسرک هایِ محل دَم به ساعت براش می سُرید و یک چَنگه بچه اطوارهایی می ریخت که مریلین مونرو توی هیچ کدام از فیلم هاش برای هیچ کدام از دلباخته هاش نمی ریخت. 

  رویا با پنج تا یک قِرانی شد مال خودم تنها و، انگار که خودش هم فهمیده باشد، رعد و برقِ نگاه هایِ تازه ی ساکتش شعله ورترم می کرد. من این جور سوختن تازه  را دوست تر داشتم و حاضر بودم هر کاری بکنم تا شعله ی تازه ی بیش تری به جانم بیفتد.

  تا این که از زبانِ یکی از دخترهایِ خاله زنکِ محل فهمیدم رویا هم مثل من سیاه بازی را خیلی دوست می دارد. این جوری شد که من به سیاه و سیاه بازی و خندیدن و خنداندن مشتاق تر شدم و کارم کشید به آن جا که توی محل صدام می زدند " ملا نصرالدین " و. 

  سال ها بعد رفتم سعدی افشار را توی یکی از کوچه پسکوچه هایِ میدانِ حسن آبادِ تهران با هزار مشقت پیدا کردم و گفتم " من می خوام داستانِ یه سیاه باز رو بنویسم که پسرش رفته جنگ و عارش می آد به هر کسی بگه پدرش از چه راهی نون در می آره. پسره پیش خودش فکر می کنه وقتی جوون هامون دارن جونِ نازنین شون رو این جوری فدایِ مملکت شون می کنن، خندیدن و خندوندنِ مردم می تونه یه جور گناه کبیره ی نگفته حساب بشه که عقوبتش شاید بیش تر از هر گناهِ دیگه یی باشه. اون و پدرِ سیاه بازش همیشه با هم. "
  یک چاییِ قند پهلو و یک لبخند پت و پهن مهمانم کرد و گفت " تو که دیگه حرفی واسه ی من باقی نذوشتی، بابا جان. "
  گفتم " چرا؟ "
 گفت " این هایی رو که گفتی، مو به مو، زندگیِ خودِ منه. من هم این بگو مگوها رو با پسرم داشتم، بابا جان. پسری که رفت جنگ اسیر شد و وقتی برگشت. " 

                            Image result for ‫سعدی افشار‬‎                                                                   
  خانه ی عمه غزالم تهران بود. توی یکی از کوچه پسکوچه هایِ وثوقِ ارامنه، نزدیکایِ میدان بروجردی و سرآسیابِ دولاب. هر بارکه بُنه کن می آمدیم تهران، می رفتیم آن جا اتراق می کردیم. بازی و شیطنت و از دیوار راست بالا رفتن خیلی کمم بود. هلاکِ کاسبی کردن بودم. خصوص توی محله ی عمه غزال که بیش ترین مشتری هام فک و فامیل و آشنا روشناهای خودم بودند.

  آن سال ولی با تمام سال های قبل یک کم توفیر داشت. وقتی بلال هام را سرِ کوچه، تویِ منقلِ ننه جانم، سرخ کردم و بچه ها آمدند براش سر و دست شکستند، یا وقتی سینیِ بامیه و تَرحَلوا و شکر پنیرم نیم ساعته تبدیل شد به یک عالم سکه ی ریز و درشت، دیگر هوس نکردم با پسرعمه ام مهدی پا شوم بروم سینما یا استخر یا کجا. از قبل رفته بودم یک نوار فروشیِ زیر پله یی را نشان کرده بودم که شاه گلِ نوارهایِ کاستش سه چهار تا از سیاه بازی هایِ معروفِ " سعدی افشار " بود. آن سال برای خریدن آن ها نقشه کشیده بودم.
              
                                        Image result for ‫نوار کاست‬‎                     

  به آقا سعدی گفتم " اون سه تا نوار رو از بس برای خودم و دوست و آشنا گذوشته بودم تویِ ضبط صوتِ فَکسنی مون، لحظه به لحظه ش رو لب می زدم برای خودم و برای هر کی که سراپا گوش نشسته بود تا بُپُکه از خنده. "
  فقط این نبود. از بلبل زبانی هام هم گفتم. که اولش نمکِ تکه کلام های او را داشت و بعدش رسید به آن جا که هر چه بود و نبود از نمک خودم بود.
  گفتم " من به شما خیلی مدیونم، آقا سعدی. "
  تعارف تکه پاره کرد که " شما استاد مایی، بابا جان. من رو چه به این حرف ها. "
  گفتم " استاد شمایی، که حتا اگه نشه دیدتون، خیلی چیزها دارین که آدمش بتونه ازتون یاد بگیره. " 
  پیتر بروک ( کارگردان شهیر تئاتر لندن ) سال ها پیش با دیدنِ بداهه پردازی هایِ شگفت انگیزِ سعدی افشار در جشن هنر شیراز، بارها او را با تورهای اروپایی به سالن های تئاتر حرفه یی دعوت کرد تا دوستداران هنر نمایش دنیا از قدرت نمایی هایِ بی بدیلِ او بی نصیب نمانند.   
   
                                         Image result for ‫پیتر بروک‬‎  

  هنرنمایی هایِ سعدی افشار را - به جز در تماشاخانه ی نصرِ لاله زار - در سالن اصلی تئاتر شهر هم دیدم. اوایل دهه ی هشتاد بود و شماره ی نمی دانم چندمِ یکی از جشنواره هایِ آیینی - سنتی. آن سال گل سر سبد جشنواره شان سعدی افشار بود. همه می دانستند که کسالت دارد و همه می دانستند بازی و بازیگردانی خیلی براش سخت است. ولی کاش مثل من آن جا بودید و می دیدید پیرمرد چه غوغایی به پا کرد و چه خنده هایِ رها و پر قهقهه یی گرفت از جماعتِ حرفه یی تئاتری که خیلی هاشان عادت کرده بودند او و نمایش ها و هنرش را عوامانه و سخیف و بی ارزش بدانند. انگار که پیرمرد یک تنه آمده باشد در خانه ی کسانی که سال ها بی هنر می دانستندش تا با گردن فرازی و هنرنماییِ یکه اش به همه شان ثابت کند اشتباه فکر می کرده اند.   
              
                                   
نتیجه تصویری برای سعدی افشار
  من آن روز دیر رسیدم و چه خوب شد که دیر رسیدم. چون اصلن عادت ندارم تئاتر را روی صندلی از دور. یا ایستاده در سالن. یا نشسته بر زمین ببینم. آن روز آن قدر دیر رسیده بودم که تمام صندلی های سالن بزرگ تئاتر شهر پر شده بودند و تمام ایستاده ها تکیه به دیوارها داده بودند و تمام نشسته ها رها روی پله ها نشسته بودند. و همه - بی استثنا - می خندیدند. من تا آن لحظه این شکل از خنده ی رها و از ته دل را از این جماعت سختگیر هنرمند ندیده بودم. اولش غبطه می خوردم که چرا دیر رسیدم و بعدش که رها روی بالاترین پله ی سالن نشستم و خنده های روشنفکرترین تئاتری ها را از نزدیک دیدم، یک لبخند تلخ زدم و ناگهان اشک توی چشم هام جمع شد و به خودم گفتم " یعنی سهم من از امروزِ سعدی افشار اینه که این طوری روی زمین بنشینم و خنده ی مخاطب ها و منتقدهایِ سختگیرش رو این طوری از نزدیک با چشم های خودم ببینم؟ "

                                    Image result for ‫سعدی افشار‬‎
    
  من آن زمان دچار حس عجیب و ناشناخته یی شده بودم. 
  در آن لحظه ی شگفت انگیزی که سکوتی خواستنی و تفکر برانگیز فقط آمده بود مرا در بر گرفته بود، داشتم با چشم های خودم می دیدم که " هنرمندِ عام و هنرمندِ خاص " در " خاص ترین مکانِ اجرایِ هنرِ هنرمندِ خاص " به هیچ وجه از هم قابل تشخیص نیستند و. این بار، بر حسب تصادف، کسی دارد آن بالا - روی بزرگ ترین صحنه ی نمایش تهران و ایران - هنرنمایی می کند و همه را به شادی و تحسین وامی دارد، که تا دیروز هنر یگانه اش اصلن هنر دانسته نمی شد و همه همیشه در حرف ها و نقدهاشان با لحنی اعتراضی و تمسخرآمیز از او و هنرش یاد می کردند - اگر اصلن یاد می کردند.
   

  من از سعدی افشار خاطره ها و حرف های ناگفته ی زیادی دارم. این که با لطف چه کسی و چه طور با او از نزدیک آشنا شدم. این که کجا همدیگر را برای بار اول دیدیم و من چه چیزها از او و از بازیگران و از پشت صحنه ی نمایشش دیدم. این که چه روزی را در چه شرایط سختی شرط دیدار در خانه اش گذاشت. این که چه طور از پس شرط هاش بر آمدم و او چه طور اطمینان کرد و برای اولین بار تمام زندگی اش را برای من ریخت روی دایره. این که. این که. این که. 

                                     Image result for ‫سعدی افشار‬‎                   

  این که من چه طور سال ها با خاطره ها و روح زخمی او زندگی کردم و هنوز که هنوز است نتوانسته ام آن رمانی را که به او گفتم تمام کنم. این که فقط قطره یی از این دریای خروشان را توانستم بنویسم در داستان کوتاه " دلقک به دلقک نمی خندد " و. در رمان های " نفس نکش بخند بگو سلام " و " آهسته وحشی می شوم " و. کو تا برسم به آن رمان عظیمی که توی ذهنم پرورش یافته  و حق مطلب را باید با آن ادا بکنم.
    
                           آهسته وحشی می‌شوم

  و این که او درست یک ماه بعد از بابا رضام رفت.

                             نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری 

  بابا رضا آخرهای اسفند 91 کوله بار سفرش را بست و او آخرهای فروردین 92. هر دوشان - بدون این که بدانند - در خیلی چیزها به هم شبیه بودند و. هر دوشان - بدون این که بخواهند - ناگهان پشت مرا خالی کردند و. به فاصله ی یک ماه مرا تنهای تنهای تنها گذاشتند.

  دنیا بدون آن ها برای من خیلی چیزها کم دارد. این را فقط من می دانم. منی که روح زخمی هر دوشان هنوز توی ذهنم و. هنوز توی وجودم و. هنوز توی رویاهای بیداری و خوابم زنده و سرحال و خاطره سازند و. 
  اگر از آن ها نخواهم بنویسم، پس از کی باید بنویسم؟ 

                                 Image result for ‫سعدی افشار‬‎ 
  
  سعدی جان!
  قسم به آن نان و نمکی که با هم خوردیم، تا هر وقتی که این مجنون مست سهمی از پیاله ی بلورین زندگی داشته باشد، شبم را روز نمی کنم مگر این که توی رویاهای کاغذی ام فکر کنم به تو و به بابا رضا و به تمام آن هایی که روح سخنگوشان در من هنوز زنده اند و من باید در " داستان های مردمدارم " زنده تر و جاودانه ترتان کنم.

  مردمداری خصلت مشترک شماها بود و. متأسفانه تمام هنرهای معاصر ما ایرانی ها زیاد با آن میانه یی ندارند و. من این روزها فقط به " جادویِ جاودانش و به جاودانگی اش " فکر می کنم.

  هر جا هستی، هر جا هستید، خدا خنده هاتان را از یاد ما پاک نکند.  
                                                                   15 آبان 95                   

                            نتیجه تصویری برای اکبر رادی
   نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری گاهی فکر می کنم قلب ها فقط برای این آفریده شده اند که ناگهان برای یک عزیزِ نادیده از جا کنده بشوند. یا شاید فقط قلب من این شکلی است. 

  آن شب خیلی از دست خودم و خیلی های دیگر کلافه بودم و به خودم نهیب می زدم " قلم رو ببوس بذار کنار، حسن. توی این میدون یا باید بری بجنگی و فرسوده بشی، یا باید از شدت جراحت بمیری، یا باید رها کنی بری و بگذری از عشقی که جوونی ت رو به پاش ریختی ."
  می گفتم " این میدون ارزشش رو نداره. خودت رو آزاد کن برو هر جایی که این جا نباشه."
  می گفتم " روحت رو نجات بده، حسن. دارم ازت خواهش می کنم."

  ساعت یازده شب بود و انتظار هر چیزی را داشتم، جز تلفنی که بی وقت زنگ بخورد. نه من و نه تلفنم به این زنگ های بی موقع عادت نداشتیم.
  گوشی را برداشتم گفتم" جانم؟ " 
  این " جانم " را توی هر حالِ تلخ و شیرینی که باشم، خیلی دوستش دارم و خیلی خرجش می کنم. یعنی برای همه خرجش می کنم. اصلن به خودم اجازه نمی دهم که غریب و آشنا از شنیدنش محروم بمانند.
  گفتم " جانم؟ " و کاش گفته بودم" جان دلم؟ "

                                        نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  یک صدای مردانه و آرام و متین گفت " سلام. می دونم دیر وقت مزاحم تون شده م، ولی من حتمن باید با آقای حسن بنی عامری صحبت کنم. کار خیلی واجبی با ایشون دارم. هستن الان؟"
  حالم خوب نبود. حالم واقعن خوب نبود. یعنی حتا حق داشتم با یک لحنِ سرد جوابِ هر تلفنی را بدهم. اما آن صدا یک صدای تازه و موقر بود و طنینش شنونده را به احترام وا می داشت.
  گفتم " خودم هستم. بفرمایین."
  گفت " من رادی هستم. اکبر رادی. نتونستم تا صبح صبر کنم. باید حتمن همین امشب با شما حرف می زدم."

  - خدایا، چی می شنوم؟ اکبر رادی؟ تلفن به من؟ این وقت شب؟ مگه ممکنه؟ 
  بله. ممکن بود. یکی از معتبرترین و مشهورترین نمایشنامه نویسان معاصر ایران، توی یکی از شب های تابستان سال هشتاد، زنگ زده بود به خانه ی نویسنده ی جوانی که نمی شناختش. نویسنده یی که بعد از یک دهه داستان نوشتن و بعد از سال ها انتظار، دو مجموعه داستانِ " دلقک به دلقک نمی خندد " و " لالایی لیلی " اش را دو انتشاراتی (نیلوفر و ققنوس ) همزمان با هم چاپ کرده بودند و، او با خودش عهد کرده بود که.
 
  - با خودم عهد کرده بودم که اگه کتاب هام چاپ شدن، یکی از اولین کس هایی که باید این کتاب ها رو از من هدیه بگیره، اکبر آقا خان رادیه ."

 من این اسمِ اعظمِ " آقا خان " را خرج هر کسی نمی کنم. توی مرامِ من گفتنِ این لقبِ با شکوه یک چیزی بیش تر از گفتنِ " استاد " و " جناب " و " عزیز " و " آقا " و " خان " معنی می دهد.

 وقتِ فکر کردن و آینده نگری و مو از ماست کشیدن را به خودم ندادم. به سرعت برق و باد رفتم شماره تلفنِ خانه ی " اکبر آقا خان رادی " را از یکی از دوستان رومه نگارم گرفتم و، معطل نکردم، زنگ زدم خانه شان.

              

 بانویی با همان ادب و با همان متانت و با خوشروییِ مخصوصِ اغلبِ نِ اصیلِ ایرانی به حرف هام گوش داد و با شرمندگی ازم عذر خواست و گفت " آقای رادی توی اتاق شون مشغول نوشتن هستن و، من این جور وقت ها زیاد به خودم اجازه نمی دم برم مزاحم شون بشم. "
  گفتم " من هم همچین توقعی ندارم. فقط خواستم بگم اگه امکان داره، این آدرسِ پستی شون رو به من لطف کنین تا خدمت شون کتاب بفرستم. "
  آدرس توی یکی از کوچه پسکوچه های خیابان فلسطین شمالی بود. آپارتمانی - فکر کنم - چهار طبقه، که خانه ی "اکبر آقا خان رادی "طبقه ی آخرش بود. رفتم کتاب ها را پست کردم و، از این حالِ خوبم تا مدت ها محافظت کردم و، با سرخوشی اش رفتم مثل همه ی مردمِ سرزمینم ایران غرق شدم تویِ سیلابِ روزمرگی هایِ زندگی.
 
                             نتیجه تصویری برای اکبر رادی   

  تا این که آن شب با شنیدنِ صدایِ آرامش بخشِ " اکبر آقا خان رادی "،  قلبم. ناگهان. از جا کنده شد.                     
  اصلن نمی توانستم تصورش را بکنم که مردی با آن همه مشغله و آن همه اعتبار بیاید زنگ بزند به یک نویسنده ی جوان و گمنام و، این قدر بزرگوارانه و این قدر جوانمردانه ازش بابتِ مزاحمتِ بی موقعش عذر بخواهد و، ازش پدرانه ی پدرانه ی پدرانه بخواهد که " قلمت رو هیچ وقت زمین نذار، آقای بنی عامری. این رو یه نویسنده ی کهنه کار داره به تون می گه."

  کتاب ها را گذاشته بودم توی پاکت پستی و یک رندیِ شیرینِ شیطنت آمیز به خرج داده بودم. پایین آدرس خودم شماره تلفن خانه مان را هم نوشته بودم، به امید این که با این کارم سلامِ بلند بالایِ دورِ مرا بشنود و بفهمد که این سلام از آن سلام هایِ از ته دل است که علیکش خیلی برام حیاتی و خیلی شنیدنی و خیلی واجب است.
  آن شب با آن حال و روزِ نزارم از شنیدنِ این علیکِ دیر وقت و به موقع لب لرزه ی شادمانه گرفته بودم.

  گفتم " سلام، استاد نادیده، اکبر آقا خان رادی. قدم روی چشم من گذوشتین. نمی دونین چه قدر از شنیدن صداتون خوشحال شده م. باور کنین دارم می لرزم و همه ی جونم شده خیس عرق. "
  باز بزرگوارانه عذر خواست که این وقت شب اسباب زحمت خودم و خانواده ام شده است و تاکید داشت که از همسرم حتمن پوزش بخواهم.                                     

  و بعد این که " من همین الان کتاب لالایی لیلی شما رو تموم کردم و، از شدت شوقی که داشتم، نتونستم خودم رو کنترل کنم. باید باهاتون حرف می زدم. باید باهاتون همین امشب حرف می زدم. "
  سکوت کردم تا فقط شنونده باشم و او با شوقی پدرانه بگوید " زنگ زدم ازتون تشکر کنم و فقط بگم."
  - اکبر آقاخان رادی از من تشکر کنه؟ برای چی آخه؟ چی کار کرده م که خودم این قدر ازش بی خبرم؟
  داشت جانم به لبم می رسید و، تمام وجودم از این احتضارِ شیرین با یک شعله ی آبی نازنین می سوخت. دلم می خواست این لحظه تا ابد طول بکشد و همه مرا با این شعله ی آبیِ نازنین ببینند و به یاد بیاورند.
  گفت " خواستم بگم اگه آب دست تونه بذارین زمین و، فقط بنویسین - داستان بنویسین، آقای بنی عامری. این تنها خواهش دوستانه ییه که من از شما دارم."

                                نتیجه تصویری برای اکبر رادی 

  می دانید کی داشت این حرف را می زد؟ کسی که معروف بود به رندیِ ادیبانه و بی پرده حرف زدن و باج ندادنِ هنری به هیچ احدی، بخصوص در حیطه ی نمایش و هنر و، بخصوص در وادیِ استاد و شاگردی.  

   گفت " الو؟.آقای بنی عامری؟.گوشی هنوز دست تونه؟ "
  گفتم " جان دلم، آقای رادی؟ هنوز گوشی دستمه. هنوز زنده م. مطمئن باشین. " 
  سکوتش مزه ی شیرین لبخند گرفت.
  گفت " شما کار من رو خیلی راحت کردین، آقای بنی عامری. من اصلن به تون زنگ زده بودم که همین رو بگم. بگم لطفن زنده باشین و، لطفن تا اون جایی که قدرت دارین فقط بنویسین."

  چی باید می گفتم به کسی که، سال ها پیش، خودم بی توصیه ی هیچ استادِ نکته سنجی جُسته بودمش - بدون این که اصلن حضورش را درک کرده باشم ؟ چی باید می گفتم به کسی که با تک تکِ کتاب هاش شب و روزهام را با یک شعفِ جانانه و جاودانه گذرانده بودم؟ چی باید می گفتم آخر؟
  - اگه بو ببره که همین نیم ساعت پیش می خواستم قلمم رو بشکنم و بندازمش دور، چه فکری در باره م می کنه؟

  گفت " ما باید همدیگه رو ببینیم، آقای بنی عامری. براتون امکانش هست؟ "
  گفتم " شما می خواین  من رو امشب به کشتن بده ین ، آقای رادی؟ تو رو خدا به جوونیم رحم کنین."
  لبخندکی زد وگفت " زنده بمون، پسرجان. و پا شو بیا یه کم با هم حرف بزنیم. می خوام از نزدیک ببینمت. "
  داشتم آرزوی همیشگی ام را از زبانِ " اکبر آقا خان رادی " می شنیدم و، اصلن صلاح نبود به خودم فرصت فکر کردن بدهم. اجازه ی دیدار خواستم.
  روز و ساعتش را مشخص کرد وگفت" منتظرت می مونم، جوون. بیا که خیلی حرف برای گفتن داریم."
  گوشی را که گذاشتم، اشک توی چشم هام جمع شد و.بلند بلند.خنده ام را گریه کردم.  
  به این حالِ خوش خیلی احتیاج داشتم.
 
  تا صبح به خودم اجازه ندادم خوابم ببرد.
  دمدمای صبح قلمم را برداشتم و به اش گفتم " می خواستم دیشب بشکنمت و فراموشت کنم. ولی انگار جونِ مون باید تا آخر عمر به جونِ هم بسته باشه." 
  گفتم " می خوام یه چیزی به ت بگم ، نه نگو. جون هرکی هم دوست داری راستش رو بگو.تو بلدی مثل من سگ جون باشی، از نوشتن خسته نشی، تا آخر عمرت فقط بنویسی؟ "
  سکوتِ شیرینِ نازنینش را که دیدم. این بار، بی اختیار، گریه ام را خندیدم .

                                  نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری

   "اونی که شانزده سالشه منم. اونی که خونواده ش تازه از شیراز بُنه کن پاشده ن اومده ن ورامین منم. اونی که شیرازِ بزرگ برای شیطنت های کوچیک و بزرگش کوچیک بوده منم. اونی که ورامینِ کوچیک اومده بال و پرهایِ بزرگِ شیطنت هایِ کوچک و بزرگش رو بسته منم. اونی که کشته مرده ی کتاب و سینما و تلویزیون و سیاه بازی و نقالیِ دوره گردهایِ خیابونه منم. اونی که سرش به تئاترهای مدرسه با نوشتن و کارگردانی و بازیگری گرم می شه منم. اونی که با بال و پرِ بسته می آید باز عاشق کتاب می شه منم. اونی که توی یه شهرِ کوچیک با کتاب هاش یه دنیای بزرگ و رنگارنگ و پر قصه برای خودش می سازه منم."

  آن پسرک شانزده ساله منم. که شوق نوشتن باز زده به سرم. و برای کتابِ خوب خریدن حاضرم حتا جان بدهم.
  " اما آخه کو پول ؟. که پاشی بری تهرون و بخوای کتاب بخری. هنوز خیلی جوونی و خیلی کم تجربه و همچین بفهمی نفهمی یه کم گیج و گول می زنی. چون نمی دونی باید چه کتابی رو از چه نویسنده یی بخری." 
  کسی نبود ازش بپرسم. با خودم قرار گذاشتم بروم تهران و خودم تصمیم بگیرم چه کتابی بخرم. مهم تهران رفتن نبود. مهم کتاب خریدن بود. البته یکی از مشکل هام مشکل همیشگی بی پولی هم بود. غرورم به ام اجازه نمی داد بروم از بابا رضا پول اضافه برای خریدن کتاب بخواهم. اگر هم می داد، مزه نمی داد. به سین جیم هاش و به " برو لااقل یه چیزی بخر بخور جون بگیری " هاش نمی ارزید. می ماند فقط پول تو جیبی هام.
  " که اگه از خیر سینما و پفک و بستنی و خاصه خرجی های دیگه م می گذشتم، سر و ته پس اندازم می شد بیست تومنِ ناقابل. نه بیست هزار تومن یا میلیون یا میلیارد آ. بیست تا تک تومنی. که اون روزها یه اسکناس آبی خوش نقش و نگار بود و."  

                        نتیجه تصویری برای بیست تومانی   

   من با پنج تومان از این پول هنگفت سوار مینی بوس هایِ لکنته ی ورامین و اتوبوس های واحد تهران می شدم و بعد از دو سه ساعت صبوری و شورِ عاشقانه می آمدم خودم را می رساندم به میدان انقلاب و به دریای کتاب فروشی هاش و به کتاب های نازنینی که لحظه شماری می کردند من  بروم دستی به سر و گوش شان بکشم و فقط یکی دوتاشان را بخرم.
  می رفتم توی کتاب فروشی ها و کتاب ها را با ناز و نوازش مَسح می کردم و با یک حسرت ناچارانه فقط یکی، یا اگر جیبم خیلی سنگین بود، دوتاشان را می خریدم.
  "هر کتاب مگه چه قدر می شد؟ از پنج شش تومن بود تا ده دوازده تومن و بیش تر."
  کتاب های انتشارات آگاه و نیل و نگاه و زمان گران تر بودند. منتها تجربه داشت به ام ثابت می کرد که اگر گران ترند، خواندنی تر هم هستند. 
  اسم نویسنده هاشان تا حالا به گوشم نخورده بود. بهرام بیضایی، ابراهیم گلستان، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، محمود دولت آبادی، ابراهیم مکی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، اکبر رادی، و گوهر مراد.
  " تا مدت ها کشته مرده ی نمایشنامه های گوهر مراد بودم و با اطمینان زیاد فکر می کردم که " گوهرمراد" یه اسم زنونه ست و، با اطمینان به خودم می گفتم از اون زن هاییه که توی نوشتن هاش یه نویسنده ی شیش دونگ و همه چیز تمومه."

                                 نتیجه تصویری برای ‍‍‍‍‍‍کوهر مراد

  بعد که فهمیدم گوهر مراد همان غلامحسین ساعدیِ خودمان است که رمان " عزاداران بَیَل " اش را هم قبلنا خریده ام، اصلن به روی خودم نیاوردم که چند جا پیش بچه مچه ها پُزِ این دانایی را هم داده ام. آن هم با چه آب و تاب فخر فروشانه یی.
  " اون روزها من یکه تاز و همه کاره ی تئاترهایی بودم که توی دبیرستان مون  و توی تنها سالن تئاتر ورامین با بچه ها کار می کردم و."
  خب معلوم است که نمایشنامه های ایرانی را روی تخم چشم هام می گذاشتم. به خصوص نمایشنامه های گوهر مراد و بیضایی و ابراهیم مکی و. از همه بیش تر, اکبر رادی را.

                               نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  هیچ کس نبود به من بگوید کدام کتاب را بخرم و، کدام کتاب را چه طور بخوانم و، کدام کتاب را چه طوری روی تخم چشم هام بگذارم و، کدام را اصلن نخوانم و، کدام را دور بیندازم.
 " هر دفعه با اون بیست تومن و با اون یکی دو تا کتابِ گلچین شده ام فرمانروایی می کردم توی مینی بوسی که پر از سر و صداها یی بود که من اصلن نمی شنیدم شان. توی اون یکی دو ساعت، همه ی دنیا، فقط و فقط مال خودم تنها بود و."
  من توی آسمان ها سِیر می کردم. مطمئنم آن روزها عاشقانه ترین لحظه های عمرم بوده و هیچ لذتی را با لذتِ به دست آوردنِ آن کتاب ها و نویسنده هاشان و دنیای تازه ی داستان هاشان عوض نمی کردم. 

   به اکبر آقاخان رادی ، توی آن اتاق کوچولوی پر از کتابش و،  در حضور مهربانی و تبسم ساکتش گفتم " من سال های نوجوونیم تموم کتاب های شما رو یکی یکی این جوری اومدم تهران و خریدم. ببینیدشون خودتون."
  " روزنه ی آبی ". " صیادان ". " لبخند با شکوه آقای گیل ". " در مه بخوان ". " هاملت با سالاد فصل ". " آهسته با گل سرخ ". و.
  ذوق زده برگشت گفت " اِه. من این رو خودم هم ندارم. شما از کجا پیداش کرده ین؟ "

                                   نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  " جاده " را می گفت. اولین و آخرین مجموعه داستانش. برش داشت و درست مثل من نوازشش کرد.
  گفتم " مونس تنها یی های من، توی ورامین، کتاب های شما بود، آقا خان. باورتون می شه؟ "
  لبخندش را مهمانم کرد و گفت " باید برام بگی توی داستان هات چه طور به این زبانِ غنی و رنگی رسیده ی. از من و کتاب هام بگذر. از خودت برام بگو."
  گفتم " اگه کتاب های شما و بزرگون دیگه نبود که من الان این جا نبودم، آقا خان. پس نه. پس لطفن اجازه بدین من فقط از شما بگم. از شما گفتنه که الان، همین الان و در حضور شما، حالم رو خوب می کنه. اجازه می دین کنار شما حالم باز هم خوب بمونه؟ " 

    الان یادم آمد که من اصلن کتاب هام را برای " اکبر آقا خان رادی " پست نکردم. یعنی اگر پست می کردم، خیلی در حق خودم و دلم و او ظلم کرده بودم. پا شدم خودم با پای خودم رفتم دم درخانه اش توی خیابان فلسطین شمالی، خودم با دست خودم زنگ طبقه ی آخر را زدم، خودم با زبان خودم از  پشت آیفون گفتم کی ام و برای چی آمده ام، و خودم با دست های خودم کتاب ها را توی پاکت پستی دادم به حمیده خانوم عنقا، همسر" اکبر آقا خان رادی ".  

                          نتیجه تصویری برای اکبر رادی   
                           لطفن کلیک کنید روی ادامه ی مطلب در پایین صفحه 
                                                     

  gg                                                                                                                 
                        نگاهی به فیلم " دختر گمشده " ساخته ی دیوید فینچر    
   فینچر و فیلم های مهمش همیشه شیفته ی هوش مردانه بوده اند. یعنی بیشترشان ساخته شده اند در ستایشِ عقلِ موجودی زمینی به نام " مرد "، که به گواهِ داستانِ آثارِ رنگ به رنگش هوشی سرشار و گاهی غبطه برانگیز دارد - حتا اگر خونریزترین انسانِ روی زمین باشد. از قاتل حیله گر و پلیس زیرک فیلم " هفت " بگیر تا مردان اصلی فیلم های " بازی " و " باشگاه مشت زنی " و " زودیاک " و " موردعجیب بنجامین باتن " و " شبکه ی اجتماعی ". حالا اگر طبع آزمایی کرده و فیلم های" اتاق وحشت " و " دختری با خالکوبی اژدها " را با شخصیت های اصلی " زن " آفریده، فقط توانسته وجوهِ پررنگِ مردانه ی آن ها را به تصویر بکشد و، آگاهانه یا نا آگاهانه، از ظرفیت ها و امکانات هوش نه شان بهره ی خلاقانه ی چندانی نبرده. اما این بار با " دختر گمشده " سنت شکنی کرده و فیلمش را درستایشِ هوشِ زنی به تصویر کشیده که در طراحیِ نقشه هایِ تلافی جویانه اش از مردهای زندگی اش هیچ ابایی ندارد از آزارِ هوس آلودِ خودش و. ریختنِ خونِ شوهرش و. خون هر کسی که سر راه اش قرار بگیرد.

                                                                     
  فیلم یک آغاز معمولی دارد: دستی مردانه در حال نوازش موهایِ بلوندِ زنی است که صورتش را نمی بینیم و مرد می گوید: 
    وقتی به همسرم فکر می کنم، همیشه به سرش فکر می کنم. خرد شدن جمجمه ی دوست داشتنی اش را تصور می کنم. خالی کردن مغزش را. و سعی برای رسیدن به جوابِ سوال اساسی هر ازدواجی. 
  زن ناگهان به دوربین زل می زند و مرد می گوید:
  به چی فکر می کنی؟ چه احساسی داری؟ ما چی به سر همدیگه آورده یم؟
  
  
  جهنم ازدواج یا ازدواج جهنمی؟
  نیک دان و اِمی الیوت هر دو نویسنده اند و هدف شان و شرط شان از ازدواج این است که هیچ وقت اسیر روزمرگی های زوج های دیگر نشوند و زندگی متفاوت و هیجان انگیزی داشته باشند.

  امی: به خاطر نیک دختر با حالی شدم که اون دلش می خواست. در لحظه زندگی می کردم.
  امی: من اون رو باهوش ترش کردم که تا سطح من بالاتر بیاد. من از اون مرد رویاهای خودم رو ساختم.
  امی: ما راضی بودیم به تظاهر به این که افراد دیگه یی هستیم.
  اما بیکاری و تنبلی و خیانت نیک برای امی قابل بخشش نیست.
  امی: نیک تبدیل به مردی شد که من قبول نمی کردم باهاش ازدواج کنم.

  او خیانت نیک را نوعی جنایت می داند. تا آن جا که به خودش حق می دهد وانمود کند به دست نیک کشته و سر به نیست شده تا دادگاه ایالت میسوری ( شهرِ زادگاهِ نیک ) حکم مرگ او را صادر و اجرا کند. برای رسیدن به هدفش، با یک نظم حساب شده، یک جنایت متقاعد کننده ترتیب می دهد تا با کشته شدن بیرحمانه ی خودش از نیک شوهری سنگدل و جنایتکار و مستوجب اعدام بسازد. در این کار موفق هم می شود. تا آن جا که نیک با کمک رسانه ها وجهه ی انسانی خودش را از دست می دهد و کاملن مستأصل می شود.          
  
 
  آیا داستان نویس بودن یک جورهیولا بودن است؟
  حرفه ی تخصصیِ اِمی داستان نویسی است. حرفه یی که علاوه بر " ضمیرِ ناخودآگاهِ فعال " احتیاج مبرم به " ضمیر خودآگاه فعال " دارد. یعنی به جز " هوش ذاتی " به " هوش اکتسابی " هم نیاز دارد. 

  اِمی با شخصیتی که از خودش نشان می دهد، ثابت می کند که هوشمندترین انسانِ این دنیایِ به شدت طراحی شده است. تمام استدلالیون داستان در مقابل هوش سرشار و نظام یافته ی او ضربه های کاری می خورند و شکست را در نهایتِ استیصال می پذیرند: مارگو ( خواهرعاقل و منطقی و دوقلوی نیک )، کارآگاه زن، وکیل مدافع سیاه پوستِ نیک، و در نهایت خود نیک.
 
  اِمی با طراحی رفتارها و گفتارهای خودش و دیگران، و با علامت گذاری ها و یادداشت هایی که رویِ روزهایِ خاصی از تقویمِ دیواری اش ثبت می کند، و با نوشتنِ آن سیصد صفحه خاطراتِ روزانه یی که کاملن تخیلی است، تمام تلاشش را می کند تا این داستان آخرش با نیک را هم باب میل خودش بنویسد و آن را باب میل خودش زندگی کند. حتا در مواقعی که همه چیز طبق نقشه اش پیش نمی رود، حوادث پیش بینی نشده را با خلاقیتِ خلق الساعه اش مدیریت می کند و مسیر نقشه هاش را به جهت اصلی شان بر می گرداند.

  اولین اتفاق محتمل: امی در مسیرِ بی نقص و قانونیِ کشتن نیک برای خودش یک خودکشی طراحی کرده. منتها نه با کشتن شخصِ خودش. بلکه با کشتن دختری که درهمسایگیِ ویلاش زندگی می کند و براش بهترین طعمه محسوب می شود. نشانه اش هم آن تفی است که در نوشیدنی دختر می کند و ما را یاد صحنه یی می اندازد که برای حامله جلوه دادن خودش از ادرار زن حامله ی همسایه استفاده می کند. منتها آن دختری که طعمه ی بی برو برگرد ِو حتمیِ امی است، با دیدنِ پولِ زیادِ او وسوسه می شود و آن ها را با همدستی مردی طماع و در فرصتی مناسب از چنگش در می آورد و فرار می کند. دختر با این کارش هم آسیب پذیری و ضعف امی را نشانه می رود تا از او در ذهن مان موجودِ شّرِ بی نقطه ضعفی نسازیم، هم به نویسنده و فیلمساز و مخاطب فرصت می دهد تا بتوانند با باورپذیری بیشتری ماجراهای زنی عادی را پیگیری کنند که در مسیر نقشه هاش آرام آرام تبدیل به هیولایی خونریز می شود.
                         
  دومین اتفاق محتمل: امی با از دست دادن پول هاش مجبور می شود با دزی کالینگز تماس بگیرد و از او کمک بخواهد. دزی اولین دوست پسر او بوده که دو سال را با هم گذرانده اند و بعد از ترک امی خودکشی کرده و حتا بعد از ازدواج امی با او مکاتبه ی عاشقانه داشته. امی از این ضعف دزی سوءاستفاده می کند و با مظلوم نمایی هاش دل او را به دست می آورد و پیشش می ماند تا در فرصت مناسب از خلاقیتِ خلق الساعه اش استفاده کند و نقشه هاش را به مسیر دلخواه اش برگرداند.
                         
   سومین اتفاق محتمل: نیک و معشوقه ی پنهانش با م وکیلش مجبور به مصاحبه ی تلویزیونی می شوند تا با اعتراف تکان دهنده ی خودشان مسیرِ محبوبیتِ بی گناهانه ی امی را عوض کنند و تمام نگاه های رسانه یی و حساسیت های مردمی را به سمت خودشان برگردانند. نیک وقتی محبوب تر می شود که توی تلویزیون به گناه اش اعتراف می کند و از عشقش می گوید و از این که امی را هنوز زنده تصور می کند و هنوز دوستش دارد. 
                         
  چهارمین اتفاق محتمل: نگاه هوس آلودِ دزی کالینگز بزرگ ترین گناه اوست از چشم امی. در هر زمانی از داستانِ فیلم، هر جا که هوس پا پیش  می گذارد، امی پا پس می کشد و ماجراها را به نفع خودش تمام می کند. شاید چون هوس را هم حق خودش می داند.
 
  هر سه مرد زندگیِ امی (تامی اوهارا و. دزی کالینگز و. نیک دان) فقط با اجازه ی امی حق دارند تن به آتش هوسش بدهند و، به محض این که پا را از حد خودشان فراتر می گذارند، به مجازاتی محکوم می شوند که فقط خود امی حق دارد حکمش را صادر کند و فقط خود امی حق دارد آن را به شیوه ی خود آزارانه ی غیر مرسومِ خودش اجراش کند. مثل مجازات عجیبی که برای تامی اوهارا در نظر می گیرد و او را، بدون این که بُکُشد، تا آخر عمرش از حقِ مسلمِ زیستِ اجتماعی و زیستِ جنسی اش محروم می کند. یا مجازاتِ خودآزارانه ی خونخواهانه یی که برای دزی اتفاق می افتد. امی با بریدن گلوی دزی، در نامحتمل ترین زمان و مکان ممکن، هراس انگیزترین وجه روحش را عریان می کند و، تازه آن جاست که پی می بریم با چه موجودِ. خونریزِ. پیچیده ی. غیر قابل حدسی مواجه هستیم. بدن عریان او با فورانِ گرمِ خونِ مردی شستشو می شود که آرامشِ بعد از طوفانِ رهایی و حتا آن لبخندِ آخرش به هیچ وجه معنای تطهیر و پوست اندازی و تولدِ دوباره ندارد. 

  آیا امی با این کارش روحش را به شیطان فروخته؟
                   
 
  زنی به قصد انتقام ازخانه می رود، به قصد انتقامی بزرگ تر برمی گردد
  نقشه ی کشته شدنِ قانونیِ نیک نافرجام می ماند با وجودِ پول هایی که از دستِ امی به باد می رود و. با وجودِ محبوبیتی که نیک پیدا می کند و. با وجودِ زندانِ همه چیز تمامی که دزی برای امی می سازد تا به هوسرانی های موجه و پنهانی خودش برسد. این آینده یی نبوده که امی برای به دست آوردن آن نقشه کشیده. قرار بوده نیک اعدام شود و او برود یک زندگی جدید و به دور از دو رویی و تحقیر را تجربه کند. اما دو روییِ آن زنِ طماع تمامِ سرمایه ی مالی اش را به باد می دهد و. تحقیرِ جسمی و شخصیتیِ عشق شکست خورده ی قدیمی اش (دزی) باز اسیر زندانی دیگرش می کند. تنها چاره یی که می ماند، خراب کردن تمام پل های پشت سر است، و پناه بردن به آغوش شوهری که به اعترافِ خودش متنبه شده و به عشق دوباره ی او نیاز دارد. امی می تواند با یک نقشه ی حساب شده ی تازه نیک را به بند بکشد و تا آخرعمرش کنار او زندگی یی را تجربه کند که قانونش را خودش بنویسد و خودش اجرا کند. به همین دلیل متوسل می شود به قانون های گذشته ی خودش  و، با کشتن دزی و خود را محق نشان دادن، محبوبیت از دست رفته اش را بین مردم به دست می آورد. و در عین حال قدرت اعتراض و افشاگری را از نیک و خواهرش و وکیل و کارآگاه می گیرد و به جایگاهی می رسد که همیشه آرزوش را داشته. یعنی قدرتِ بلا منازع شدن در تصمیم گیری ها یِ زندگیِ شخصی و اجتماعی اش. 
                  
  امی: من تظاهر نمی کنم. تو م بودی. اون نیکی که توی تلویزیون دیدم، همونی بود که عاشقش شدم. 
  نیک: خودت خوب می دونی که فقط چیزی رو می گفتم که تو دوست داشتی بشنوی. 
  امی: تو من رو خوب می شناسی. تو با تموم وجودت من رو می شناسی.
  نیک: تو یکی رو کشته ی، امی. تو الان یه قاتلی. 
  امی: من یه مبارزم. من برای برگشتن پیش تو مبارزه کردم.
  نیک: تو یکی رو کشته ی. تو با یه تیغ گلوش رو پاره کرده ی.
  امی: تو رفتی توی تلویزیون و به م التماس کردی جونت رو نجات بدم. من مجبور شدم. من اون نیکی رو می خواستم که دوستم داره.
  نیک تهدید به افشاگری می کند و.
  امی: یه همسر زخمی و هتک حرمت شده مبارزه می کنه تا برگرده پیش شوهرش، و شوهرش ترکش می کنه. مردم و تلویزیونی ها اگه بشنون، نابودت می کنن، نیک.

  . 

  امی: من کاری می کنم که هیچ کس یادش نره تو چه دردی رو برام ایجاد کردی.
  امی با هوش سرشارش تبدیل به هیولایی شده که مردهای زندگی اش را ویران کرده تا آن ها را از نو با سلیقه ی خودش بسازد، طوری که هیچ کدام شان نتوانند هیچ اعتراضی داشته باشند. به خصوص نیک.
  امی: من به خاطر تو آدم کشتم. دیگه کی می تونه این کار رو برات بکنه؟ تو فقط با من می تونی زندگی خوبی داشته باشی.
  نیک: چرا این رو می خوای؟ آره من دوستت داشتم. و بعد تمام کاری که کردیم این بود که از هم متنفر بشیم و سعی کنیم کنترل اون یکی رو به دست بگیریم و برای هم ایجاد درد کنیم.
  امی: به این می گن ازدواج، نیک. فقط می خوام همین رو بفهمی.
                          
              
 
  قصه ی ترسناک ازدواج از نگاه جیلیان فلین و دیوید فینچر
  ترسناک ترین وجه دراماتیک این قصه آن جایی است که نیک مجبور است با کسی زندگی کند و ازش بچه دار شود که می داند هر لحظه ممکن است دستش به خون او هم آلوده بشود.

 نمای پایانی فیلم همان نمای اول است. دست مردانه ی نیک در حال نوازش موهای امی است و 

 در حال گفتنِ: به چی فکر می کنی؟ چه احساسی داری؟ ما چی به سر هم می آریم؟ 
  و ضربه ی نهایی - که خودش می تواند شروع یک داستان تازه با همین آدم ها باشد: بعدن می خوایم چه بلایی سر هم بیاریم؟

  آیا این نگاهِ امی همان نگاهِ عاشقانه ی اولِ فیلم است؟ یا نقابی است که به صورت زده برای روز مبادایی که تیغی دیگر به گردنی دیگر بکشد و حمام خونی دیگر بیافریند ؟ 
   gg                

     داستان نویس بودنِ زنِ فیلمِ "دختر گمشده" و زنِ فیلمِ "غریزه ی اصلی" 
  پل ور هوفن در سال 92 فیلمی جنجالی ساخت به اسم " غریزه ی اصلی "، که دست بر قضا عناصر مهمی از داستان فیلمش شباهت انکار ناپذیری با داستان فیلم فینچر دارد. اول این که شخصیت اصلی هر دو فیلم زنی است که داستان نویس هم هست. و دوم قتل حیرت انگیزی است که از هر دو زنِ هر دو فیلم با نقشه ی قبلی در مکانی یکسان سر می زند. در فیلم ورهوفن، با وجودِ یافتنِ قاتل، زنِ نویسنده از دید مخاطب نکته سنج تبرئه نمی شود و داستانش همچنان در ذهنی جستجوگر ادامه پیدا می کند. دنباله هایی که در ادامه ی " غریزه ی اصلی " ساخته شدند، به هیچ وجه نتوانستند وجوه مختلف شخصیت زن نویسنده را کالبد شکافی کنند و متأسفانه ایده ی تازه ی فیلم اول را هم تلف کردند.

  به نظر من " دختر گمشده " بهترین و داستانی ترین و مکمل ترین فیلمی است که تا امروز در امتدادِ خطِ داستانیِ فیلمِ " غریزه ی اصلی " نوشته و ساخته شده است. منظورم این است که در همین مدت کوتاه توانسته با داستان پردازی قدرتمندانه اش خاطره ی ناقص و محو آن دیگری را از ذهنِ مخاطبِ جستجوگر و نوجویِ سینمایِ نابِ قصه گومان کاملن پاک کند.  
                          
                       
    ن قصه گوی هراس آفرینی که مخاطبان میلیونی دارند
  یکی از نِ هراس آفرینِ هنرِ روایتِ جهان " پاتریشیا های اسمیت " است، که توی ایران خودمان با رمان " آقای ریپلی با استعداد " می شناسیمش. های اسمیت در این رمان سعی کرده سنت شکنی کند و قاتل را به مجازات نرساند و مثل یک رمان روانشناسانه به عمقِ وجودِ شخصیتِ اصلی اش بپردازد، نه به دلایلی که منجر به دستگیری اش توسط پلیس می شود.

            
  
  جیلیان فلین هم مثلِ های اسمیت سعی کرده پا را فراتر بگذارد و، علاوه بر به مجازات نرساندنِ قاتلی که این بار زن هم  هست، او را حتا محق هم نشان بدهد نسبت به جنایتی که آن را بی رحمانه مرتکب شده. زن بودنِ امی و. داستانِ پیچیده ترش و. دلهره آورتر بودنِ ماجراهایِ باور پذیرش، چند صد قدم فراتر از مرد بودنِ تام ریپلی و. داستانِ ساده اش و. دلهره ی تک بُعدیِ گیر افتادن اوست. 
  
  فلین با حس نه اش و با قدرت نویسندگی متفاوتش سعی در آشنایی زدایی و سنت شکنی هایِ مرسوم زمانه اش کرده. او با نوشتن رمان و فیلمنامه ی " دختر گمشده " به خودش و به فینچر فرصت طبع آزمایی در ژانری را داده که ن در آن همیشه موجوداتی در حاشیه بوده اند و هیچ وقت نتواسته اند بار اصلی درام داستان را بر دوش بکشند. اما این دفعه یکی از پیچیده ترین شخصیت های داستانی معاصر جهان زنی است - مخلوق زنی دیگر - که توانسته با حضورش درداستانِ بی نقصِ فیلمنامه ی فلین، به فینچر این فرصت را بدهد تا در مسیر فیلمسازی اش دست به تجربه یی تازه تر و خودشکنانه تر بزند و فیلمی بسازد تلفیقی از ژانرِ ملودرام و. پلیسی و. معمایی و. وحشت.

  فینچر در مسیرِ پر تلاطمِ فیلمسازی اش خیلی خوش اقبال بوده که آخرین اثرش - با وجود تمامِ تیرگی های روابط و. خشن و سیاه بودنِ موقعیت هایِ داستانی اش - شعر تلخی شده در ستایشِ هوشِ زنِ معاصر. 

                



                                 
                Image result for €Ø§ÛŒØªØ§Ù„Ùˆ کالوینو€€Ž

 بهترین و تأثیرگذارترین عنصر یک افسانه - حتا معمولی - تخیل ناب و مهیج آن است.همه ی ما کم و بیش پای افسانه پردازی های پدربزرگ ها و مادربزرگ هامان نشسته ایم و از تک تک آن افسانه ها لذت برده ایم و پا به پای قهرمان ها و ضد قهرمان هاش به جاهایی رفته ایم که درعالم واقع هرگز نمی توانسته ایم برویم. خنده و گریه و ترس و بیم و امید و حتا ناامیدی های شخصیت های افسانه ها به هیجان مان آورده و، در نهایت، وقتی افسانه به پایان رسیده، حسی از آرامش داشته ایم و شوق و هیجان شنیدن افسانه یی دیگر. 


  افسانه های کودکانه به مرور شدند افسانه های مکتوب و. شدند " شاهنامه " و. شدند " هزار و یک شب " و. شدند " سمک عیار " و. شدند " لیلی و مجنون " و. شدند " امیر ارسلان نامدار " و. شدند ادبیات شفاهی و در عین حال مکتوبی که سینه به سینه و نسل به نسل به ما رسیده. و به این جایی که حالا به آن ها بی اعتنا شده ایم. یا مانده ایم. این روزها کمتر پیش آمده که در بحث و جدل های علمی و ادبی مان از وم نگاه جدی به این امکان روایی پرده برداریم و رازهاش را با هم در میان بگذاریم و قبح بهره گیری از آن را در نگاه های کلیشه شده مان بشکنیم. این کار باعث می شود داستان نویس ایرانی از فرصت های مغفول مانده ی قصه گویی در داستان بیشتر بهره ببرد و هویت و نوع روایتش را غنایی بیشتر ببخشد.
                                   

 افسانه ها صدای پنهان و تفکر پر تخیل یک ملتند و نشانه ی هویت خاص یک سرزمین. و هر سرزمین افسانه های خاص خودش را دارد. و البته ادبیات داستانی خاص خودش را. در ادبیات شفاهی و فولکلور ایتالیا که دقیق شویم، نشان از نوعی هزار و یک شب ایتالیایی پیدا می کنیم. منظورم افسانه های بوکاچیوست. که تا حدودی با همان سبک و سیاق هزار و یک شب خودمان روایت می شود. راویان اصلی چند نفرند که در یک کلبه جمع شده اند و هر کدام با توجه به حرف های دیگری حکایت هایی گوناگون نقل می کنند و حکایت ها آن قدر زیاد و پر تخیلند که هنرمندان معاصرایتالیا هنوز با الهام از آن ها دست به آفرینش های روایی و هنری تازه می زنند.

  یکی از آن ها نویسنده ی متفکر و نوجو و طنزپردازی است به اسم ایتالو کالوینو، که در ایران خودمان نویسنده ی شناخته شده یی است. البته به مدد ترجمه های سلیس و خوشخوانِ بهمن محصص و لیلی گلستان و مهدی سحابی و پرویز شهدی و دیگران.
                                       
  راز ایتالو کالوینو از زبان خودش:
  من در چه صورت به خیالم قدرت تفکر می دهم؟ برای جواب به این سوال باید به گذشته و به تجربه های نویسندگی ام نگاه کنم. و به خصوص به بخشی از آن که به شیفتگی ام به روایت های شگفت انگیز مربوط می شود. 
   هنگامی که شروع به نوشتن داستان های خیالی کردم، هنوز متوجه ی مشکلات نظری نبودم. تنها چیزی که می دانستم این بود که در سرچشمه ی تمام داستان هام تصویری بصری وجود دارد. یکی از این ها تصویر مردی بود که در جنگی با شمشیر از وسط - عمودی - نصف شده بود و هر نیمه اش مستقل از دیگری زندگی جداگانه یی آغاز کرده بود. نمونه ی دیگر پسری بود که از درختی بالا می رفت و راه اش را از درختی به درخت دیگر طی می کرد، بدون این که هرگز پا بر زمین بگذارد. و داستان آخر داستانِ یک زرهِ توخالی بود که حرکت می کرد و حرف می زد و ماجراها می آفرید.

  وقتی برای داستان برنامه ریزی می کنم، اولین چیزی که به ذهنم می رسد، تصویری است که به هر دلیلی به نظرم غنی می آید، حتا اگر شکل دادن به آن برایم ناممکن باشد. همین که تصویر به حد کافی در ذهنم روشن شد، آن را در یک داستان بسط می دهم. یا این که خود تصویرها به مطلقِ وجودِ خودشان امکان بسط می دهند. یعنی بر گِردِ هر تصویری تصویر دیگری ظاهر می شود که به شکلِ گستره یی از تمثیل و تقارن و تقابل نمود می کند. در ساماندهیِ این مواد، که دیگر تصویری ناب نیست و مفهومی است، خودآگاهِ من برای نظم و معنا دادن به این گستره ی تصویر و مفهوم وارد روایت داستان می شود.

  یا به بیانی بهتر، کاری که می کنم، تلاشی است تا بدانم کدام معنا می تواند با طرح کلی یی که می خواهم به داستانم بدهم هماهنگ است. در این جور مواقع همیشه تکه هایی را برای بدیل هایِ ممکن کنار می گذارم. درست درهمین زمان است که نوشتن و واژه گذاری اهمیت بیشتر و بیشتری پیدا می کند. باید اعتراف کنم از لحظه یی که شروع می کنم به سیاه کردن کاغذ سفید، چیزی که خیلی مهم است، واژه های نوشته شده اند. یعنی جستجو و یافتن معادلی کلامی برای تصویرهایِ بصریِ ذهنم. و در پی آن بسطِ منسجم آن ها در جهتِ سبکِ اولیه یی که به ذهنم رسیده. دست آخر، متن نوشته شده ام، کم کم بر گستره اش مسلط می شود و. از این به بعد این متن است که داستان را از طریقِ بهترین و مناسب ترین بیانِ شفاهی هدایت می کند و به ثمر می رساند. یعنی تخیلِ بصری ام هیچ کاری نمی تواند بکند، جز این که دنباله رو آن باشد. 
                                  

  ویکنت دو نیم شده:  
  که خیلی از ماها آن را با نام " ویکنت شقه شده " می شناسیم. و البته با ترجمه ی بهمن محصص. داستانش حول محور یکی از اشراف زاده های ایتالیایی می چرخد که به جنگ فرا خوانده می شود. او اسمش مِه داردوست. معروف به ویکنت. در جنگ به خاطر رشادت هاش به درجه ی سروانی می رسد و. در یک موقعیت حساس می رود جلو توپی می ایستد که با انفجارش مسیر زندگی اش تغییر می کند. انفجار باعث می شود که بدن مه داردو درست از وسط نصف بشود، به شکل عمودی، وبا این حال زنده بماند. بدن زنده ی مه داردو را مداوا می کنند و او را به موطنش باز می گردانند. همه انتظار همان ویکنت آرام و موقر پیشین را دارند، اما او آرام آرام مشغول اذیت و آزار اطرافیانش می شود و همه را به ستوه می آورد. به جز این ها کسانی دیگر در جاهایی دیگر چیزی جز خوبی از او نمی بینند.
 
  این رفتار متناقض ِمه داردو همه را به ستوه می آورد. تا آن جا که ناگهان متوجه می شوند آنی که خوبی می کند، نصفه ی دیگر ویکنت است، که در جنگ سالم مانده و به دست کسان دیگری مداوا شده و برگشته. مردم معتقد می شوند که یکی از نیمه ها طینتی خوب دارد و آن یکی طینتی بد. خوبه را صدا می زنند خوب و بده را صدا می زنند مصیبت.هر دو نیمه در زادگاه شان به یک زن دل می بازند و برای به دست آوردنش مجبور به دوئل می شوند. دوئل به جنگی سخت وخونین منجر می شود و هر دوشان را به شدت زخمی می کند. تا آن جا که دکتر خانوادگی شان مجبور می شود عمل شان کند و دوباره هر دوشان را به هم بدوزد و از آن ها یک انسان کامل بسازد. آیا این انسان کامل همان مه داردویی است که رفت جنگ و زخمی شد و برگشت؟ یا باز هم باید شاهد ماجراجویی های یک مداردوی دیگر باشیم؟
                                       
           
  ذات این رمان افسانه است. اما کالوینو با شگردهای خاص خودش به آن رنگ و لعابی امروزی و قابل باور و پذیرفتنی زده. اول این که نوع روایت افسانه را تغییر داده. بیشترِ افسانه ها با شیوه ی " سوم شخص مفرد " بیان می شوند. یا همان دانای کل خودمان. اما کالوینو راوی را عوض کرده. راوی یکی از خواهر زاده های ویکنت است و تمام ماجراها از زبان او و از دید کودکانه و رندانه و طنزآمیزش تصویر می شود. این قدم اول برای نو کردن داستان. 

  قدم بعدی نوع نگاه خاص راوی است، نسبت به ماجراهایی که برای ویکنت اتفاق می افتد. اگر راوی کسی دیگر بود، مثلن یکی از بزرگسالان قصر ویکنت، و دیدی خشک و سیاه و مطلق گرایانه داشت، ماجرا فقط در حد یک حکایت چند صفحه یی قابل پیگیری بود. اما کالوینو با انتخاب این راوی، هم ماجراها را شیرین تر کرده، هم سعی کرده مسخ شدن آدم ها را با دیدی طنز آمیز و قابل باورتر روایت کند. 

  به یقین اگر کالوینو سعی می کرد داستانش را با دلیل و منطق داستان های پیش از خودش روایت کند، خیلی زود شکست می خورد. اما او رمانش را با آگاهی کامل نوشته. اول این که شیفته ی شخصیت نامتعارفی که ساخته نشده. و دوم این که سعی نکرده شقه شدن انسان و زنده ماندنش را با دلیل و مدرک های علمی ثابت کند. و بعد این که همه چیز در همان لحظه ی وقوع تصویر می شود وهیچ وقت ارجاع داده نمی شود به زمان های قبل و بعد از وقوع واقعه. یعنی این قدرت تصویر محض است که به نویسنده و مخاطب کمک می کند تا حوادث و آدم ها واقعی و قابل باور تجسم بشوند. همان کاری که کافکا در مسخ کرده. یا اوژن یونسکو در کرگدن. یا ساعدی در عزاداران بَیَل. یا مارکز در صد سال تنهایی. یا دیگران و دیگران و دیگران.

  اما نوع نگاه کالوینو به جهان هستی و به جهان داستانی اش خیلی متفاوت تر از تمام این نویسندگان شهیر و صاحب سبکِ پیش از خودش بوده. کافکا و یونسکو و ساعدی و مارکز و دیگران سعی کرده اند این مسخ گونگی را در فضایی جدی و تیره و خشن به تصویر بکشند. درعوض کالوینو با زبان و تخیلِ شوخ و شنگش سعی کرده مسخ شدن های انسانی را به سخره بگیرد و مفهوم عمیقش را با زبان و نگاهی شیرین و دلنشین در ذهن هامان جاودانه کند. 

  پیکانِ حرف من همین نگاه طنزآمیز کالوینو به دنیا را نشانه گرفته. که سعی کرده آن را در رمان کوتاه اش بسط بدهد و از حضور موثرش نتیجه ی متفاوت و مطلوب بگیرد. نصف شدن یک آدم و. جنگ هر دو نیمه ی شقه شده اش برای به دست آوردن یک لذت دنیایی. خیلی طنزآمیز و خیلی دردناک و خیلی متفاوت تر از روایت های پیش از خودش است. تا آن جا که تصویرش و مفهوم عمیقش هرگز از ذهن انسان متفکر و متفاوت و تنوع طلب پاک نخواهد شد. 
                                      

  بارون درخت نشین:
  کوزیمو روندو پسر یکی از اعیان شهر است که علیه استبداد خانگی پدرش شورشی نوجوانانه می کند. به اعتراض می رود بالای درخت خانه شان و قسم می خورد که دیگر هرگز از درخت پایین نیاید و پا بر زمین نگذارد. همین کار را هم می کند. آن منطقه تا دور دست ها انباشته از درخت های بزرگ است و کوزیمو با وجود آن ها زندگی ابدی درختی اش را آغاز می کند و همان بالا بزرگ می شود و. فیلسوف و. عاشق و. عارف و. فریادرس مردم و. همچنان بارون.

  نوع خاص زندگی کوزیمو روندو باعث می شود که آدم هایِ عادیِ آن حوالی به نوعی نگاهِ خاص برسند و تحولی درزندگی شان به وجود بیاید. بارون روندو حتا باعث می شود که ی جنایتکار عاشق کتاب بشود و در لحظه ی اعدام به فکر سرنوشت قهرمان کتابی باشد که خوانده. وقتی بارون روندو به او می گوید که شخصیت اصلی داستان هم اعدام شده و از آن حکم و از آن اعدام راضی بوده، هم خودش را خندان نشان می دهد و به اعدام راضی می شود و مخاطب را به حس شگفتی وا می دارد که اصلن انتظار رویارویی با آن را ندارد. 

  یا عموی آرام و سر به زیر کوزیمو، که بعدها معلوم می شود به مردمش خیانت می کرده و با ان دریایی همکاری داشته، از زبان کوزیمو تبدیل به یک قهرمان می شود. یا کشیش سر به زیری که بعدها مشخص می شود در جنگل برای خودش کندوهای فراوانی داشته، و از این کارش خیلی راضی و خیلی شاد و خیلی خرسند به نظر می رسد.

  بارون روندو در زندگی پر فراز و نشیبش دنیای شیرینی دارد. حتا مرگش زیباست. در اوج پیری، آن هنگام که بالونی از بالای سرش می گذرد - بالونی که لنگرش را جمع نکرده - خودش را به لنگر و به بالون می آویزد و از نظرها ناپدید می شود. هیچ کس نمی تواند حدس بزند او به آسمان رفته یا دریا او را بلعیده. چون مسافران بالون اصلن نتوانسته اند ناپدید شدن او را ببینند.
                                      
 چه طوری می شود هم از مردم گریخت، هم از نزدیک با آن ها و برای آن ها زندگی کرد؟ چه طوری می توان هم به زندگی روزمره ی آدمیان و قراردادهای دیرینه شان پشت پا زد، هم برای آن ها و به کمک خودشان زندگی تازه و نوینی را جستجو کرد؟ 

  بارون روندو با انتخاب سرنوشت سازش به این پرسش ها پاسخ می دهد. پاسخی نه با وعظ و خطابه و نظریه پردازی های دهان پرکن، که با جورِ خاصِ زندگی کردنش. او با شیوه ی زیستِ غیرِ عادی اش به همه می آموزد که آرزوهای انسان دست یافتنی اند، به شرط این که برای به دست آوردن شان بکوشد و بهاش را هم بپردازد. 

  بارون روندو از سنت های کهنه و قیدهای بی چون و چرای اجتماعی می گریزد و شیوه یی از زیستن را برای خودش انتخاب می کند که به هیچ وجه کوچک ترین شباهتی با زندگی باقی مردم ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پاش را رها می کند و به زندگی در راهِ پر پیچ و خم و لرزانِ درختی اش دل می بندد. جایی که بالا هست، اما برج عاج نیست. یعنی فاصله گرفتنش از زمین را برای دوری از مردم نمی داند. بلکه برعکس، گویی میدان دید گسترده تری طلبیده تا همه چیز و همه جا را بهتر و بیشتر ببیند و بهتر بتواند به آن چه که به خاطرش شورش کرده و حرف ها به جان خریده، دست پیدا کند.

   آن چه بارون روندو را به سرکشی و شورش وا می دارد و به تجربه ی دنیایی دیگر می کشاند، ددگی از نظم کهنه ی اجتماعی، نیاز پر شور به دگرگون کردن آن، و پی افکندن نظمی تازه است تا کردار آدمی و رابطه اش با خودش و طبیعت را درست و بسامان کند. در این راه از یک طرف به جهان کهنه پشت پا می زند تا دنیایی تازه را تجربه کند، و از طرف دیگر با دگرگون کردن زندگی خودش الگویی از تازه جویی و پویندگی انسان مدرن و پست مدرن را به نمایش می گذارد.
 
  راوی در پاسخ به ولتر می گوید " بارون دور شدن از زمین را نشانه ی نزدیک شدن به آسمان نمی داند، بلکه می خواهد از آن بالا زمین را بهتر ببیند و بشناسد. "

  و در همین سیر و سلوک است که در پایان رمان می بینیم بارون در پایان عمرش به آسمان می رود و آخرین تصویر او با آسمان به یاد راوی می آید. 

  کالوینو با نوشتن " بارون درخت نشین " باز هم افسانه یی نو می آفریند از مردی عجیب، که هر چند شورشی یک نظام مستبدانه ی خانگی است، اما نگاه اش به دنیا تلخ و سیاه و بدبینانه نیست. حتا می شود گفت که شیرین و سفید و خوش بینانه است. و پر از رنگ و خنده و شادی و تصویرهای تجربه نشده ی به یاد ماندنی. 

  هیچ کدام از آدم های این رمان در نظر اول عادی نیستند. بیشترشان دارای خصلت های عجیبی هستند که فقط مختص افسانه های شیرین عامیانه است، اما کالوینو با چیره دستی تمام از آن ها شخصیت ساخته و به آن ها وسعت دید و. قدرت تفکر و. قدرت انتخاب و. ذهن ماجراجو داده. همین ذهن ماجراجوی آن ها ست که بیشترشان را از تیپ تبدیل به شخصیت می کند. خصوص خود بارون روندو را. 

  پیوند انسان و درخت، انتخاب زندگی متفاوت، تفکر لحظه به لحظه و مدام، باعث می شود که بارون روندو به خودشناسی عظیمی برسد که حاصلش نوعی عرفان و فلسفه ی شخصی است که می تواند متعالی هم باشد.

   کالوینو با رندی خاص خودش باز زبان طنز را انتخاب کرده و باز برای صمیمی کردن روایت افسانه اش از راوی اول شخص سود جسته. این بار راوی رمان برادرِ خنثا و دست و پا چلفتیِ بارون روندوست که هیچ شاخصه ی شخصیتی ندارد و آن چنان که باید در ماجراها دخیل نیست. او فقط راوی است. درست مثل راوی رمان " ویکنت شقه شده ". این راوی های خنثا و در عین حال پذیرفتنی، در هر دو رمان، به صمیمیت و باورپذیری افسانه های نوِ کالوینو کمک شایانی کرده اند. 
                                      
  بارها بحث و جدل های ادبی پیش آمده که ما باید تمام سعی مان را بکنیم که از آدم های عادی و روزمره ی دور و برمان بنویسیم و سراغ آدم های عجیب و غریب نرویم. من به سهم خودم با این حرف مخالفم. آدم های عادی رمان هامان، اگر حرفی برای گفتن نداشته باشند و اگر کمکی به تفکر ما نکنند و اگر ما را به طرف دنیایی بی پرسش و سرد و سیاه ببرند، کمکی به ماندگاری جاودانه ی خودشان در ذهن مخاطب هوشمند نمی کنند. در عوض ماندگارترین ها رمان هایی بوده اند که شخصیت های عجیب داشته اند، که کارهای عجیب کرده اند، و لحن شوخ و شنگ داشته اند و دنیا را با همین طنز ویژه شان به تمسخر گرفته اند. ادبیات جهان ایتالو کالوینو را زود از دست داد. اما یادگارهای متفاوت و شیرینش از دست رفتنی نیستند و. هنوز زنده و پویا و خواندنی اند.
                                                                 

                                                  Image result for €Ú¯Ø§Ø¨Ø±ÛŒÙ„ گارسیا مارکز€€Ž                            
                                                               
  در بحث و جدل های ادبی ام با دوستانِ داستان نویسم، هر بار که حرف از مارکز می شد، تعارف را می گذاشتم کنار و می گفتم " به نظر من با اون همه محبوبیت جهانی. با اون همه آزادی هایی که داره. باچاپ آزادانه ی کتاب هاش در دنیا و در کشورش. با اون همه فراغ بالی که همیشه داشته وداره، زیاد نتونسته شاخ غول بزرگی برای ادبیات دنیا بشکنه. یعنی. این طوری بگم بهتره. من یکی خیلی بیشتر از این ها ازش توقع شاهکار نوشتن و زیاد نوشتن دارم. چون این توقع رو خودش با کتاب هاش برام به وجود آورده و اصلن توقعِ زیادی حساب نمی شه."

  تا این که " خاطره ی دلبرکان غمگین من " چاپ شد و گابو یک آس دیگر برای دنیا و برای طرفدارهاش رو کرد. 
  بار اول فقط رفتم خواندمش تا از قصه اش و شگردهاش سر در بیاورم. راستش با هر کتاب و هر فیلم و هر هنرِ روایتگر و قصه پردازی همین رفتار را دارم. و راست ترش این است که پیر مردِ رمانِ مارکز و آخرین آرزوی عجیب و غریبش و رفتارش با آن دختره، اصلن چنگی به دلم نزد. یعنی آن روز، در روز هایِ پُرتلاطمِ سی و چند سالگی، چنگی به دلم نزد. کتاب را پرت کردم انداختمش یک گوشه از کتابخانه ام و رفتم غرق شدم توی زندگی یی که جز غرق شدن چاره ی دیگری جلو پام نگذاشته بود. 

  بار دوم که رفتم سروقتش، سرد و گرم های روزگار چشیده بودم. افسون کردن های مارکز در داستان هاش مثل همیشه از همان دو سه سطر اول آغاز شد. جادوی روایتش دیگر رهام نکرد. وقتی کتاب را بستم، دیدم باز هم سِحر شده ام و از این سِحرشدنم به هیچ وجه احساس غبن نمی کنم. یعنی هنوز هم که هنوزاست همین حس را دارم.
  پیرمرد هنوز جادو گری می دانست و این بارغوغا کرده بود در اوجی که به سر می برد و حقش بود و جز این هم ازش توقعی نبود.  
    
  . تا آن جا که الان می خواهم بی پرواتر بشوم و بگویم: این رمانش از " صد سال تنهایی " هم بلند پروازانه تر است. 

  چون در تخیل و قدرتِ پر و بال دادنش به شخصیت هاش و حرف جهانی وعمیقی که درون خودش دارد، از خیلی از رمان های خودش و دیگران قدرتمندتر است. شاید چون من هم مویی نقره یی کرده ام و قدرِ لحظه لحظه های عمر را بیشتر از جوانی بیست ساله می دانم، تخیلِ جوانانه و افسار گسیخته ی " صد سال تنهاییِ "اش را قدرت نماییِ چندانی نمی دانم در مقابلِ این رمانی که در اوجِ عقل و. جنون و. درایت و. عاشقی و. دنیا دیدگی نوشته است.
 
  یک پیرمردِ نود ساله هوسِ یک دختر باکره ی چهارده ساله می کند در روز تولدش در نود سالگی. انتخاب این دو شخصیت و رابطه ی بینابین شان می توانست دستمایه ی سخیف ترین داستان ها و فیلم های تهوع آور باشد. که اگر فیلم می شد یا بشود، جز سخافت نمی شود چیزی در آن یافت. که در خوانش اولیه و سطحی این رمان هم همین احساس منتقل می شود، اما از پیرمردِ سرد وگرم چشیده و نابغه یی چون مارکز بعید بود تن به این ابتذالِ فراموش شدنی و احمقانه بسپارد. درستش این است که رمانش را باید با چشمی گوهربین و"هنر شناس" ببینیم و بخوانیم و حلاجی کنیم. 

  یک پیرمردِ نودساله با همراه شدن با یک دخترک چهارده ساله، در زمان و مکانی محدود و با زبانی ساده و موجز و سرد و حتا می شود گفت ژورنالیستی، به تجربه ی عظیم و شورانگیزی در زندگی نود ساله اش می رسد که نگاه اش به دنیا طراوتی تازه می یابد و. حتا نوشته های روزمره و تکراری اش در رومه، بُعدی انسانی تر و پر طراوت تر و پر مخاطب تر به خود می گیرد و. قلبش، در پایان رمان، مالامال از حس زندگی و زنده ماندنی تازه و دیگرگون می شود.

  لبریز ازشعف و شادی به خیابان آمدم و برای نخستین بار خودم را در افقِ دوردستِ اولین قرنِ زندگی ام بازشناختم. خانه ام در آرامش و آراستگیِ منظمِ ساعتِ شش و ربع از انوارِ الوانِ سحرگاهی لذت می برد. دامیانا (خدمتکارش) در آشپزخانه آزادانه صداش را ول داده بود و از ته دل آواز می خواند. وگربه(ی پیر و دم مرگش، مثل خودش) ، سرزنده و کیفور، دمش را دور پاهام پیچاند و دنبالم تا میز تحریرم آمد. سرگرم مرتب کردن کاغذهای مچاله و دوات و قلمِ پرِ غازم بودم که خورشید بر درختانِ بادامِ پارک نور افشاند و کشتی رودخانه یی پست زوزه کشان گذشت و وارد بندر شد.
  سرانجام زندگی واقعی از راه رسید. در حالی که قلبم، آسوده و در امان، محکوم بود در یکی از روزهایِ پس از صد سالگی ام، در احتضاری شیرین، مالامال از عشق بمیرد. 
 
  این را در نثرِ سرزنده و نگاهِ پر از کشف و شهودش به روشنی می توان دید. خصوص در لحظه ها ی از خود بی خود شدگیِ راوی کهنسالش. که تجربه های زمینی اش را، با تمامِ گستردگی و تعددش، به هیچ می پندارد و، انگار که تازه متولد شده باشد، دنیا و مظاهرش را با چشمی روشن بینانه تر و. حق به جانب تر و. واقع گرایانه تر به نظاره می نشیند - البته از قدرت نماییِ گنجینه ی زبان فارسیِ کاوه ی میرعباسی هم نباید غافل بود که منصفانه اگر قضاوت کنیم، پا به پای مارکز درنمایشِ ساده نوشتن و اعجاز در رئالیسمِ زبان داستانی، استادی ها کرده است و مرحباها باید از همه مان بشنود.
                                       
  از آن پس دلگادینا چنان واضح در خاطرم ماند که هر چه دلم می خواست با او می کردم. مطابق حالت روحی ام رنگ چشم هاش را تغییر می دادم: رنگ دریا موقعی که از خواب بیدار می شد. رنگ عسل وقتی که می خندید. رنگ ذغال هر گاه از من دلخور بود.
  جوری به او لباس می پوشاندم که با سن و سال و وضعیتش - که تابع دگرگونی های مزاجم بود - سازگار باشد: نامزد دلباخته در بیست سالگی. ی اعیانی در چهل سالگی. ملکه ی بابل در هفتاد سالگی. قدیسه در صد سالگی. با هم ترانه های عاشقانه ی دو صداییِ پوچینیِ و بولروها یِ آگوستین لارا و تانگوهای کارلوس گاردل را می خواندیم. و یک بار دیگر به تجربه در می یافتیم کسانی که آواز نمی خوانند، حتا از تجسم شادمانی آواز خواندن عاجزند. امروز می دانم که این باورهای من توهم نبوده، بلکه یکی دیگر از معجزه های اولین عشق زندگی ام در نود سالگی بوده. 

  یا این توصیف را ببینید. فقط یک پیرمرد عاشق و واقع بین می تواند این طور آشنا و واضح توضیحش بدهد، انگار که قلم مویِ زندگیِ زمینی فقط در دستان اوست که این طور استادانه ترسیمش می کند.

  هنگامی که ساعت یک صبح چراغ را خاموش کردم، اصلن جا به جا نشده بود، و به قدری ملایم نفس می کشید که نبضش را گرفتم تا مطمئن شوم زنده است. خون، سیال و روان مثل تصنیفی آشنا، دررگ هاش جاری بود و منشعب می شد تا به پرت افتاده ترین گوشه های بدنش برسد و، پاک و زلال مثل عشق، به قلبش برمی گشت.
 
  عاشقی معشوقش را به بهایی ناچیز می خرد و معشوق هیچ وقت عاشق را نمی بیند، چون همیشه در خواب است. چه تناقض عجیب و. تجربه نشده و. غریبی است این رویارویی شیرین و دردناک. یک لیلی و مجنونِ آخرِزمانی. با این فرق که مجنون همچنان مجنون است و لیلی اصلن نمی داند لیلی است و معشوق است و معصوم است و انسان است. پیرمرد از بس زمینی است، با رفتاری که با دخترک می کند، و با سکوتش و با نگاه اش و با احساساتِ افسار گسیخته ی عاشقانه اش از او موجودی اثیری و در عین حال زمینی می سازد که قدرت افسونگری اش از هر جادوگر و فرشته و شیطانی بیشتراست.

  پیرمرد از این نوشدارو و از این جادوی پنهان و آشکار دخترک، قدرت زنده ماندن می یابد و همراهی با او را با هیچ لذت زمینی دیگری عوض نمی کند. می خواهد در او و با او حل شود، حتا اگر صد سالش شود.

  و وای که اگر دخترک در حیاتِ کوتاهِ داستانی اش بیدار می شد و به حرف می آمد و فقط یک "تو" به پیرمرد می گفت، آن وقت افسون و سلطنتِ سکوتش ویران می شد و از پیله ی اثیری و انسانی اش بیرون می آمد و مفلوکی می شد مثل خیلی از تن فروشانِ معمولی و ناچار دیگر. اما این سکوتِ معصومانه و ناخواسته اش، این خوابِ رها و بچگانه و عریان و عمیق و زمینی اش، عظمت و شکوهی به او می دهد که با هر تغییری در موقعیتش، ما را به طرفِ معناهای تاریخ مصرف دارِهمیشگی مان سوق می دهد.

  یک مرد دنیا دیده، با دیدن یک دخترک خواب و رها و معصوم، می فهمد اصلن دنیا را ندیده. پس به هر قیمتی می خواهد با او باشد تا قدرِ این لحظه های باقیمانده ی تا صد سالگی را بداند و لذت های زمینی را بچشد و بی معشوق نماند. 

  عاشق که نباشی، با سنگ چه فرقی داری؟
                                        
این رمان حکایت عشق است. حکایت عاشق است. حکایت معشوقی ساکت است که با سکوتش به عاشق می فهماند عشق چه گوهر نابی است که حتا سن و سال و تجربه ی سال ها با زن ها بودن را نمی شناسد و. گوهرش آن قدر اصیل است که هر کس با هر سنی و با هر تجربه یی، اگر ببیندش وبا تمام وجودش بخواهدش، مستحق داشتنش و لذتش و جاودانگی اش است.

  نوشتن رمانی با دو آدم اصلی ( که یکی شان همیشه خواب است )، با یک اتاق محقر، با یک عشقِ شاید نافرجام شاید پایدار، فقط از جادوگری به نام مارکز بر می آمد. که آمد.

  و اما شباهت این رمان با داستان کوتاهی نوشته ی خود مارکز. یعنی اِرِندیِرا و مادربزرگ سنگدلش:
  ارندیرا و مادربزرگش تبدیل شده اند به روسا کابارکاس و دختری که اسم ندارد و پیرمرد صداش می کند دلگادینا. روسا کابارکاس خیلی زمینی تر و باور پذیرتراز مادربزرگ است. و دخترک هم. انگار مارکز واقع بین تر شده باشد در نگاه اش به آدم ها. انگار حتا تخیلش هم واقع بین تر شده باشد. برای همین است که این قدر اصرار دارم که این رمان از صد سال تنهایی بلند پروازانه تر است. و داستانش و آنِ داستانی اش از تمام داستان هایی که  نوشته، انسانی تر و تأثیر گذارتراست. شاید چون تمرکز کرده روی دو آدم و. روابطِ بینابین شان و. احساساتِ باورپذیرشان. شاید حتا جادوی نوشتنش همین باشد.

  و اما یک مقایسه ی دیگر:
 
  چه قدر این دو رمانِ آخرِ این دو نویسنده از نظر شکل و حتا درونمایه شبیه به هم هستند. یا شخصیت خودشان حتا. هر دوشان بعد از یک شهرت عالمگیر و. نوشتن رمان هایی که کار هر کسی نبود و مانندش هم هیچ جا نبود، به رکود رسیدند و . در اوج پیری و در زمانی که از یادها رفته بودند، آمدند رمان های کوتاهی نوشتند که برآیندِ تفکرِ هر کدام شان به مبارزه طلبیدن دنیا و قدرت نماییِ مجدد با دنیا و با مخاطب این دنیا محسوب می شد. یعنی آن ها زندگیِ درونی - ذهنیِ خودشان را با داستانی بیرونی - عینی آفریدند. و چه قشنگ هم. و چه تکنیکی و چه تأثیرگذارهم. 

  اگر همینگوی آن قدر بلندپرواز بود که دریا را به مبارزه طلبید با آفریدنِ پیرمردی که به جنگش می رود، مارکز هم دنیا را به مبارزه می طلبد با آفریدن پیرمردی که در روزِ جشنِ تولدِ نود سالگی اش دختری باکره را به خودش هدیه می دهد. پیرمردِ مارکز مسحورِ جوانی و معصومیتِ خواب آلودِ دخترک می شود و تا پایان هم بیدارش نمی کند تا فقط نظاره گرِ بیهودگی عمر تلف شده اش باشد. و پیرمرد همینگوی وقتی ماهی بزرگی صید می کند، اعتماد به نفسش را به دست می آورد و مثل جوانی هاش با صیدش می جنگد و مهارش می کند. خورده شدن ماهی توسط ه ها کنایه از فرصتی است که از دست رفته و. کنایه از برگشتی است که دیگر هرگز به دست نخواهد آمد. به همین دلیل است که پیرمردِ همینگوی، در پایان رمان، خواب شیرهای دریایی را می بیند و به آرامش می رسد. و پیرمرد مارکز با صدای بوق کشتی پُست احساس آرامشی تازه را تجربه می کند و خودش را برای خوابی شیرین و ابدی آماده نگه می دارد.
  همینگوی سال ها پیش دنیا را ترک کرد و مارکز همین تازگی. هر دوشان نیست شده اند، اما رویاهاشان هنوز زنده و هنوز در دسترس و هنوز ماندنی اند.

  داستان، در هر کشوری و از جوهر هر قلمی، به دست کسی نوشته می شود که به زندگی جاودان در ذهن زندگان می اندیشد. کاش رویاهای ما داستان نویسان ایرانی هم بتوانند برای تمام مردم سرزمین مان و برای تمام مردم دنیا، تا پایان دنیا، زنده و خواندنی و جاودان بمانند. این آرزوی دور از دسترسی نیست. چون سرزمین ما هم، در گوشه گوشه های پنهان و آشکارش، کسانی را دارد که برای رویاهای هنرمندانه شان آرزوهای جاودانه طلب می کنند و برای رسیدن به این آرزوهای دست یافتنی از جان شان مایه می گذارند.
                                     
تنها حرفی که باقی می ماند، دلنوشته ی آخر مارکز است و چکیده ی بودن هاش و. نوشتن هاش و. متفاوت بودن هاش.

                           Image result for €Ú¯Ø§Ø¨Ø±ÛŒÙ„ گارسیا مارکز€€Ž

  "اگر پروردگار لحظه‌یی از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد، از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندم، اما حتمن بههرچه می‌گفتم فکرمی‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمتش که به دلیل نمادش بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم. چون در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه ازنور را از دست می‌دهیم. راه را از‌‌همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر برمی‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند. 

  اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم، و نه تنها جسمم، که روحم را هم در آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیرشدن نیست که دیگرعاشق نمی‌شوند، بلکه زمانی پیرمی‌شوند که دیگرعاشق نیستند. 

  به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خودشان پرواز را یاد بگیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است که مرگ در می زند. 

  چه چیز‌ها که از شما‌ مردم یاد نگرفته‌ام. یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قله ی کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم تر اززندگی درقله، صعود کردن از خود کوه است که به تجربه اش می ارزد. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شست پدر را درمشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیرعشق خودش خواهد کرد. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد دست افتاده‌ یی رابگیرد. چه چیز‌ها که من از شما مردم یاد نگرفته‌ام.

   احساسات تان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. 
   اگرمی‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنانمحکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو باشم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تومی‌گفتم دوستت دارم» وهرگز نمی‌پنداشتم تو خودت این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما بدهد. 
   کسانی را که دوست داری، همیشه کنار خودت داشته باش و به همه شان بگو چه قدر به آن‌ها علاقمندی و چه قدر به آنها نیاز داری. مراقب شان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: مرا ببخش»، متاسفم»، خواهش می‌کنم»، ممنونم». و از تمام جمله های زیبایی که بلدی، همیشه و همه جا به موقع استفاده کن.

  هیچ کس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه ات محفوظ نگه داری. خودت را مجبور به  بیان آن‌ها کن. به دوستانت وهمه‌ی آن هایی که دوست شان داری، بگوچه قدربرایت ارزش دارند. اگرنگویی، فردایت مثلامروزت خواهد بود و روزمهمی نخواهی داشت. "

                                    همراه با عشق: گابریل گارسیا مارکز»                      


               
 " ها، داچی. اون کاکامون شیرازیه، من هم هستم. اون داستان نویسِ شیش دونگه، من هم هستم. اون داستانِ ناب رو از شیش فرسخی بو می کشه، من هم همی طور. اون بِچِه ی دروازه سعدیِ شیرازه، من بِچِه ی پُشتِ فِلکِه ی شهرداریَ م - خیابونِ فرمانیه ی قدیم، پشتِ ارگ کریمخان. "

  شیراز ما رو با هم آشنا نکرد. حرمت قلم و کلمه ی داستانی بود که ما رو به هم رسوند. اون هم توی تهرونی که یه موی گندیده ی شیرازِ نازمون هیچ وقت توی تنش نبود و نیست. 

  امشب هر چی فکر کردم یادم نیومد کی باعث آشنایی مون شد. ولی مگه مهمه؟ مهم اینه که من وقتی یادِ اون روزها می افتم، اصلن پشیمون نمی شم از این که

                                نتیجه تصویری برای رمان طبل آتش  

  " یه ی کاکوی بزرگ تر از خودُم جُسته بودم، که وقتی حرف از داستانِ خوب می شد، یا یکی از بچه ها سر و سینه کنده می اومد یه ی داستان خوب واسه ی همّه مون می خُند، نور از چیش هاش تُتُق می کشید و. قد می کشید خَدَنگ و. سیگارش رو پُکِ عمیق تر می زد و. جوون تر از همّه مون می شد. "

  اوایل دهه ی هفتاد بود و 
  " یه ی آقوی خوش ذوقی به اسم " علی اصغر شیرزادی " یه ی رمانِ خوش فُرمی به اسم " طبل آتیش " نوشتَه بود و. همچین بفهمی نفهمی سر و صدا هم کِرده بود و. "

   می گفتن رومه نگاره و توی رومه ی اطلاعات کار می کنه و سرِ داستان ناب با هیچ کس شوخی نداره. همه ش رو راست می گفتن. فقط مصیبت اینه که من اصلن یادم نمی آد چه طوری سر از رومه ی اطلاعات در آوردم و چه طوری باب آشنایی مون باز شد. بیست و چند سالی از اون روزها گذشته و ماجراهای عجیب و غریبی به همه مون گذشته. شاید ما دو نفر رو یه دوست مشترک به هم معرفی کرده باشه، یا شاید من ردش رو زده باشم، یا بازی تقدیر چهره به چهره ی هم قرارمون داده باشه. هر چی بوده، اصلن اتفاق بدی نبوده. 

                                   
 اون سال ها دهه ی شصتِ عجیبی رو من و همنسل هایِ داستان نویسم گذرونده بودیم. بیشترمون متولدین دهه ی چهل شمسی بودیم. یا همان شصت میلادی. که هنر و ادبیات دنیا و ایران داشت یه مرحله ی نوین و انقلابی رو از سر می گذروند. روحِ شورشیِ بزرگانِ اون دهه انگار توی ما کودکانِ دهه ی چهلی هم دمیده شده بود که سرکش و بی استاد و سختکوش پا شدیم روی پای خودمون وایسادیم و. نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم.
 
  نوشته هامون رو پاره هم البته کردیم. نوشته هامون رو پاره هم البته کردن. ولی از رو نرفتیم. چون چیزی رو که به دست آورده بودیم، بابتش خیلی شب زنده داری و محرومیت و گاهی حتا تحقیر رو تحمل کرده بودیم. 

 ما نسلِ خودساخته و بی پشتیبانی بودیم. نه غرورمون به مون اجازه می داد بریم شاگردی کسی رو بکنیم، نه اون ها هر کسی رو به خلوت خودشون راه می دادن، نه وقتِ شاگرد و استادی رو داشتیم. یه سیل بزرگ به اسم انقلاب و جنگ اومده بود همه مون رو توی خودش غرق کرده بود تا چنته مون از تجربه های انسانی پر بشه و داستان هامون یه رنگ و بویی به خودش بگیره که ادبیات داستانی مون تا آن روز تجربه ش نکرده بود و. بی رو دروایسی خیلی به این نسل تازه و صدای تازه ترشون احتیاج داشت.

                                     نتیجه تصویری برای علی اصغر شیرزادی

  این جوری ها بود که همه مون چنته های پری داشتیم. یعنی داستان زیاد نوشته بودیم. کوتاه، بلند، رمان. جنگی، اجتماعی، طنز، فانتزی. ولی جایی برای چاپ نداشتیم. مجله های ادبی مون یا کم بودن، یا نور چشمی های خودشون رو داشتن، یا با سلیقه ی ما جور در نمی اومدن، یا با غرور ما جور در نمی اومدن. با ناشرهای خصوصی و دولتی هم همین یکی به دوهای هنر طلبانه ی عادی و روزمره رو داشتیم. 

  از اون روزها به بعد باز هم خودمون یاد گرفتیم که اگه می خوایم داستان نویس موفقی بشیم، باید پوست کلفت هم باشیم. کشوها یا پستوهامان پر از داستان می شد و اصلن از تجربه کردن هیچ ابایی نداشتیم و یه جورهایی حتا عادت هم کرده بودیم که چیزی جایی چاپ نکنیم. یعنی از ولع چاپ کردن گذشته بودیم. اما اگه پیش می اومد، زیاد هم بدمون نمی اومد. منتها نه هر جایی. چون برای خودمون و داستان هامون و غرورهامون احترام زیادی قائل بودیم.

                              نتیجه تصویری برای رمان طبل آتش

  برای من چند بار پیش اومد داستان هام چاپ شه. من چندین و چند داستان کوتاه نوشته بودم با شخصیتی واحد به اسم " دانیال دلفام ". که بعدنا شدن دو تا مجموعه داستان به اسم " دلقک به دلقک نمی خندد " و " لالایی لیلی ". اون قدر توی خلوت خودم تراشیده بودم شون که هنوز بعد از بیست و چند سال برام تر وتازه ن. 

  اوایل دهه ی هفتاد، یکی دو تا از داستان های دانیال با مهربانیِ پدرانه ی صفدر خان تقی زاده توی مجله ی دنیای سخن چاپ شد. تا این که چرخ گردون چرخید و. من با علی اصغر خان شیرزادی آشنا شدم. 

                          
 
   حرف ها و صورت هامون وقتی گل می نداخت که پای داستان می اومد وسط و پای داستان همیشه وسط بود. من با گُلِ سر سبدِ داستان هایِ دانیال رفتم به خلوت مهربونانه ش. با " بازهم غریبه آمد ". که هم داستان پر و پیمونی داشت و داره، هم اسمش مسمایی بود برای خودم که مدتی هیچ جا نبودم و حالا با دست پر و با اعتماد به نفس بیش تر برگشته بودم. آرامش و اون لبخند ساکتش می گفت من و دانیال یه افسون تازه بوده یم و. اون قدر بزرگوار بود که به زبون هم آوردش و. حتا نوشتش وقتی برای چاپ سپردش به مجله ی ادبستان. 

  مجله ی ادبستان یکی از مجله های ادبی و جدیِ اون دوران بود که پابه پای گردونِ عباس معروفی و ادبیات داستانیِ مرتضی آوینی و دنیای سخن و آدینه و چند تا مجله ی دیگه داشت با دبیریِ داستانِ علی اصغر خان شیرزادی سری توی سرها در می آورد.
 
  بیرون از تحریریه ی رومه یه اتاقک شیشه یی بود با چند تا صندلی چرمی راحت و یه فلاسک بزرگ چایی که به ش می گفتن شور آباد. اون جا پاتوق سیگاری های رومه و مهمون های سرزده و سرنزده ش  بود. حرف ها اون جا  کُرک می نداختن و داستان ها اون جا خونده می شدن. روزهای اول خلوت بود، ولی روزهای آخر گاهی جای سوزن انداختن هم نبود. 

                          نتیجه تصویری برای علی اصغر شیرزادی           

  اسدالله امرایی، همیشه جدی و همیشه سختکوش، همیشه با یه کیف بزرگ پر از ترجمه های تازه و یه لبخند تازه تر می اومد. اون که می اومد، بقیه هم یواش یواش سر و کله شون از جاهای دیگه ی ساختمان رومه پیدا می شد. همه شون هم با دست پر می اومدن.
  یواش یواش دوست های هر کدوم مون شدن دوست های مشترک هر دومون و. داستان های ادبستان با حضور محمد رضا کاتب و دیگران رنگ و بویی تازه تر به خودش گرفت و. پاتوق شورآباد شد محفل گرمی برای خوندن داستان و نقد و رد و بدل کردن خبرهای دست اولِ ادبیِ روز. 

  اغلبِ داستان هایِ کوتاه دانیال دلفامِ من، که سال ها پیش نوشته بودم شون، با مهمون نوازیِ شیرزادی عزیز توی ادبستان چاپ شد. حتا وقتی با همین شخصیتِ داستانی م یه رمانِ حجیم به اسم " گنجشک ها بهشت را می فهمند " نوشتم، بعد از محمد رضا کاتب و داوود غفارزادگان تنها کسی که ریزه کاری ها رو با دقت دید و از گفتنش هیچ ابایی نکرد، همین علی اصغر خان شیرزادی خودمون بود. 

                            می‌خواستم دریانورد شوم/ بوکسوری که نویسنده شد
 
   سال هاست دوریِ راه فرصت دیدار تازه رو کم کرده. ولی دلیل نمی شه من یادم بره " ایی کاکو شیرازیویِ با معرفت، توی اون روزهایِ جولون دادنِ آدم هایِ بی معرفت، خیلی برای خیلی ها معرفت به خرج داد و. هیچ کی یادش نَمی آد یه تشکر به ش مدیونه. "

  ها کاکو جونی. یادشون نَمی آد که نیاد. من که یادُم هست. من به جای همّه شون یادُم هست. اومده م به جُویِ همّه شون بِگَمِت دمت گرم. بِگَمِت عمرت صد، عمرت هزار. بگمت مهمون نوازی هات هیچ وقت فراموشُم نَمی شه مرد. بگمت خدا ایی شاللُه از برادری و سلامتی کَمِت نذاره کاکو. بگمت سلام من رو به خودت برسون. بگمت باقی بقای تو. بگمت به امید دیدار.            

                                                               حسن بنی عامری
                                                   سی ام آبان 93


من و بهروز و علیرضا خیلی با هم رفیقیم. بهروز صبح ها معلم است و عصرها به گاوهاش می رسد و اگر وقت زیاد بیاورد, با پیکان قراضه اش مسافرکشی هم می کند. علیرضا دکه ی رومه فروشی دارد. صبح کله ی سحر می آید رومه هاش را لایی می زند و دکه را می سپارد به باباش و با موتورش رومه و مجله  می برد دم درخانه هایی که آبونمانش هستند. با آن موتورش هزار تا کار دیگر هم می کند تا یک لقمه نان بخور و نمیر در بیاورد 
من هم از شب تا هر وقت که قلمم یاری کند داستان می نویسم و کتاب های دیگران را ویرایش می کنم و وقت که زیاد می آورم , یا می روم پیش بهروز و گاوهاش , یا می روم پیش علیرضا و دکه ی شلوغ پلوغش و می نشینیم با هم یک شکم سیر از ادبیات و سینما و آدم هاش حرف می زنیم. رفاقت ما به جز نان و نمک فقط  با جر و بحث کردن درباره ی هنر است که به اوج خودش می رسد. خوشبختانه آن ها هیچ دستی در هنر ندارند. اما پا به پای من و حتی گاهی بیشتر از من کتاب می خوانند و فیلم می بینند و از جیک و پوک همه خبر دارند. گاهی توی حرف هاشان به نکته های ظریفی اشاره می کنند , که شاید کمتر کسی به اش توجه بکند. کک راه اندازی این صفحه را هم آن ها به تنبانم انداختند
"بهروز گفت: "حیف نیست این همه حرفی که توی دلت تلنبار شده , چهار صباح دیگه با خودت چال شه؟
 ".گفتم: "خیلی ها خیلی بیشتر از من اومدن خیلی حرف ها زدن , ولی دردی از کسی دوا نشد 
علیرضا گفت: "گفتنش مهمه, موندنش مهمه. گوش کردنش رو بذار به غهده ی هر کسی که دغدغه ش هست یا دغدغه ش می شه."     
گفتم: " من که چشمم آب نمی خوره آبی از این ماجرا برای کسی گرم شه."  
گفتند: " تو به این کارها کار نداشته باش. فقط پیزی رو هم بکش و یه وقت هم برای این صفحه بذار . بقیه ش با ما."  
راه اندازی این صفحه دست این دو تا رفیق را بوسید , به شرط این که خودشان هم همراهی ام کنند.   
گفتم: " می خوام اسمش رو بذارم مجنون مست."   
بهروز گفت: " یا حضرت عباس . مجنونی که مست هم هست. می خوای باخودت وبقیه چی کار کنی؟"  
گفتم: "خره. مجنونی و مستی یه حالت عارفانه ست , نه هیچ چیز دیگر. دارم با زبون بی زبونی می گم حالم خیلی خوبه ."
 علیرضاگفت: "خب مشنگ , همین رو بگو. بگو حالم خوبه. بگو حالم خیلی خوبه ."   
گفتم: " آخه خیلی ها به خیلی دلیل ها حال شون خوب نیست. اصلن حال دنیا خوب نیست. جلو چشم تموم دنیا می آن سر یه آدم رو می برن و آب از آب تکو ن نمی خوره. از اون ور هم حال داستان خوب نیست , حال داستان نویس خوب نیست , حال کتاب هامون خوب نیست , حال جیب هامون خوب نیست. اصلن حال هنر  و  هنرمند خوب نیست. من آخه با چه رویی بیام بگم حالم خوبه؟ اون هم من و اون هم الان که دلم از همیشه خون تره و از پوست کلفتی مه که هنوز سر پام."
 علیرضا گفت: " حرفت وقتی گفتن داره که حالت با یه دل پر خون و با یه پوست کلفت  خوب باشه و بتونی ازش خیلی بگی. اگه بتونی به بقیه هم بگی که با دل پر خون  حال شون رو خوب نگه دارن, اون وقته که حرفت حرف حسابه و شنیدن داره."  
این جوری شد که اسم این صفحه شد "حال خوب" و من آمده ام بگویم که.  


                                                                  تسلیت به عزیزترین:
                                                   محمد رضا کاتب

                        محمد رضا کاتب


                                                          محمد جان!
                                           مادرت چشمت بود
                                           حالا که چشمت آسمانی شده
                                           تمام آسمان مال توست
                                           به چشمت بگو
                                           از آن بالاها
                                           یک نگاه هم به ما بیندازد

                                                    rezakazemiart Instagram profile with posts and stories - Picuki.com

    
      کتاب هایِ داستانی ام حاصلِ عمرم هستند هنوز تک تک شان و. پاره هایِ قلبم هستند هنوز تک تک شان. هر چند نامهربانی دیدند از خیلی از قلم ها و خیلی از دوستان و آن سکوتِ هنوز خیلی عجیب شان. هیچ کدام از این دُردانه ها را دست هایِ پیدا و پنهان نگذاشتند از چاپِ اول و دوم بگذرند. حتا بعد از بیست و چند سال. گناه اگر به گردنِ ارشاد است یا ناشر یا هر دو یا هر قَلَم شِکنِ دیگر، من و این شِکرپاره ها هنوز زنده ایم و، به کوریِ چِشمِ بخیلش، زنده هم می مانیم. که هیچ دستِ خنجر به دستی قدرتِ ذِبحِ هیچ کلمه ی نابِ داستانی را ندارد، حتا اگر تیراژش مثلا یک چاپ باشد.

آخرین جستجو ها

tiokelaweal elreadhuepret فروش سیستم ویژن Vision شیدا 95 Andrea's collection market2internet enpiriwo . کتابخانه عمومی علامه دهخدا Shanon's memory