محل تبلیغات شما
                                              نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری 

   Image result for ‫حسن بنی عامری‬‎ توی بعضی از خانواده های قدیمی اگر بگردی، برمی خوری به پدربزرگ هایی که یک کم عجیب غریب می زنند و یک جورهایی تافته ی جدا بافته اند.
 
  " یه دونه از این عجیب غریب هاش رو من هم داشتم. " 

  از بس که یکه حرف و یکه بزن و یکه ترین مردِ فامیل بود، خدایِ کودکی هایِ من هم بود. قد بلند بود و چهار شانه و از آن لاغرک ها که خوش هیکل می زنند. می گویند قدِ بلندِ من به او رفته، نه به بابا رضام. یک سبیلِ سفیدِ ظریف داشت که نوک هاش را مثلِ دُم عقرب می داد بالا و به نگاه اش و به صداش یک ابهتی می بخشید که غریب و آشنا را وامی داشت جلوش کم بیاورند و به اش احترام بگذارند.  
           
  من اولین نوه اش بودم. از دختر بزرگش. جانش برام درمی رفت. هر چی می خواستم، امکان نداشت برام نخردش. یک بار که به اش گفتم " جوجه می خوام "، رفت یک کارتون جوجه پنج زاری برام خرید و آورد داد باشان بازی کنم. فکرش را بکنید. یک پسر بچه ی فسقلی، توی یک اتاق اندازه ی کف دست، سی چهل تا جوجه ی زردنبو دارد که دارند از سر و کله اش می روند بالا و طفلکی فکر می کند تمام دنیا مال خودش تنهاست. 

             

  شادی من شادی او هم بود. آن قدر دوستم داشت که وقتی صداش زدم " بابا سبیلو " و این اسم روش ماند، بدش که نیامد هیچ، گاهی خودش هم خودش را به همین اسم صدا می زد. بقیه ولی جرأت نداشتند صداش کنند "علیجان " یا " هژبری " یا هر چی. همه ی فامیل، سَبَبی و نسبی، یا غریب و آشنای محل، صداش می زدند " عمو هژبر ". این اسم یک تشخصی به اش می داد که به تمام رفتار و سکناتش می آمد. 
                                
  استوار بازنشسته ی ارتش بود. از زمان رضا شاه خاطره ها داشت. می گفت زندانبانِ کی و کی و کی بوده. می گفت در زمان جنگ جهانی دوم، وقتی هیچ کس حقِ حملِ سلاح نداشته، فقط او بوده که به دستور رضا شاه می توانسته شمشیر ببندد و، سوار بر اسب، توی خیابان های تهران یورتمه برود و بشود بلای جان یاغی ها و گردنکش هایی که " توی پاتخت جولون می دادن. "

  واقعن راست می گفت. عکسش را توی یکی از کتاب های تاریخی پیدا کردم. کتاب " مصدق در محکمه ی نظامی ".

  بابا سبیلو توی هر جمعی می نشست، مجلس گردانِ آن جمع فقط او بود. یعنی فقط او بود که باید حرف می زد. اگر کسی می پرید وسط حرفش، یا چشمش پرت کسی دیگر می شد، یا سرش پایین می ماند، یا بی حوصلگی نشان می داد، آن چنان تشری به اش می زد که طرف مجبور می شد سراپا گوش بشود و حتا ذوق نشان بدهد از نَقلی که او گرمِ گفتنش است.
 
  نقال هم بود واقعن. نکته بین و جزیی پرداز و بازیگر. یعنی اگر ماجرایی را روایت می کرد، پا می شد آن روایت را برای همه بازی می کرد. خودش با صدای خودش جای خودش حرف می زد و، وقتی می خواست جای طرف مقابلش جواب بدهد، می رفت رو به روی خودش می ایستاد، صدا عوض می کرد، حالت صورتش را تغییر می داد و، به نقلش و به شخصیتش و به مردانگی اش رنگ و بویی می بخشید که من در هیچ مرد دیگری سراغ نداشتم. 

  کارم شده بود این که با ذوق و شوق و فخر فروشی، لذت ببرم از این که نوه ی چنین مردِ بزرگی ام. کسی که توی نقل هاش حتا رضا شاه احترامش را جلو قزاق ها و متفقین و کی و کی نگه می داشته و او را ، خودمانی ، فقط به اسم فامیلش صدا می زده، نه با عنوان و درجه یی که داشته. 

  توی یکی از نَقل های همیشگی اش محمد خان سیاه کوهی را توی میدان مولوی و جلو چشم مردم و خارجی هایی که آن جا دورش حلقه زده بودند، از اسب می کشد پایین و شمشیر را می گذارد بیخ گلوش و می گوید " حیف که دستور ندارم خونت رو بریزم، وگرنه همین جا جلو چشم مردم مثل سگ می کشتمت. "

  محمد خان سیاه کوهی یکی از یاغی های آن دوره بود، که با آدم هاش زده بود به سیاه کوهِ ورامین و، از شانسش یک قوم و خویشیِ نزدیک هم با بابا سبیلوی من داشت. یعنی می شد شوهر خاله ی زنش - " مامان نی نیِ " همه ی ما نوه های دختری و پسریِ بابا سبیلو. 

  از این حکایتِ فامیلی که بگذریم، تازه نوبت می رسید به قاتل ها و گردنه گیرها و ها و هیزها، که از دست " استوار هژبری " خلاصی نداشتند. شاید باورش براتان سخت باشد و فکر کنید دارم قصه می بافم. ولی واقعیت دارد. اگر هر کدام شان گیر بابا سبیلو می افتادند، می رفت شلوار از پاشان می کند، با نوک شمشیرش یک کوچولو روی لمبرشان یادگار می گذاشت تا آبروشان نَقلِ کوچه و بازار بشود و دیگر از این غلط های زیادی نخورند و" فکر نکنن مملکت صاحاب نداره." 

  خون این پدر بزرگ توی رگ های من هم هست. خصوص خون نقالی و بازیگری و کارگردانیِ کسانی که دوست داشتند قصه ی نمایشنامه های مرا بازی کنند.  

                نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری                                        
  از همان بچگی هر جور نقالی و هر جور روایت و هر جور نمایشی مرا به طرف خودش جذب می کرد. از همان روزها هر کس می پرسید " می خوای چی کاره بشی؟ "، با یک لبخند و با یک غرورِ بلند پروازانه می گفتم " نویسنده ". 
                                
  فکر می کردم قرار است بزرگ ترین کار عالم را بکنم و، از شما چه پنهان، هنوز هم همین فکر را دارم و. اصلن پشیمان نیستم که قلم دستم گرفته ام. چون به یکه بودنش و " کار هرکسی نبودن " اش ایمان کامل دارم و. لحظه های خوش و رهایِ نوشتن را با هیچ لذت دنیایی دیگری تاخت نمی زنم.

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

  ,یک ,   ,ی ,های ,اش ,    ,و به ,بابا سبیلو ,و کی ,از این

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Cheap Buffalo Bills Jerseys Wholesale Price حقوق| مدرسه وکالت و تجارت |School of Law & Business مطالب اینترنتی Jennifer's life © dereb group official site ahangahang athtelidown Christopher's game بلوچكاره (قوم کوچ) Vmedicine