در بحث و جدل های ادبی ام با دوستانِ داستان نویسم، هر بار که حرف از مارکز می شد، تعارف را می گذاشتم کنار و می گفتم " به نظر من با اون همه محبوبیت جهانی. با اون همه آزادی هایی که داره. باچاپ آزادانه ی کتاب هاش در دنیا و در کشورش. با اون همه فراغ بالی که همیشه داشته وداره، زیاد نتونسته شاخ غول بزرگی برای ادبیات دنیا بشکنه. یعنی. این طوری بگم بهتره. من یکی خیلی بیشتر از این ها ازش توقع شاهکار نوشتن و زیاد نوشتن دارم. چون این توقع رو خودش با کتاب هاش برام به وجود آورده و اصلن توقعِ زیادی حساب نمی شه."
تا این که " خاطره ی دلبرکان غمگین من " چاپ شد و گابو یک آس دیگر برای دنیا و برای طرفدارهاش رو کرد.
بار اول فقط رفتم خواندمش تا از قصه اش و شگردهاش سر در بیاورم. راستش با هر کتاب و هر فیلم و هر هنرِ روایتگر و قصه پردازی همین رفتار را دارم. و راست ترش این است که پیر مردِ رمانِ مارکز و آخرین آرزوی عجیب و غریبش و رفتارش با آن دختره، اصلن چنگی به دلم نزد. یعنی آن روز، در روز هایِ پُرتلاطمِ سی و چند سالگی، چنگی به دلم نزد. کتاب را پرت کردم انداختمش یک گوشه از کتابخانه ام و رفتم غرق شدم توی زندگی یی که جز غرق شدن چاره ی دیگری جلو پام نگذاشته بود.
بار دوم که رفتم سروقتش، سرد و گرم های روزگار چشیده بودم. افسون کردن های مارکز در داستان هاش مثل همیشه از همان دو سه سطر اول آغاز شد. جادوی روایتش دیگر رهام نکرد. وقتی کتاب را بستم، دیدم باز هم سِحر شده ام و از این سِحرشدنم به هیچ وجه احساس غبن نمی کنم. یعنی هنوز هم که هنوزاست همین حس را دارم.
پیرمرد هنوز جادو گری می دانست و این بارغوغا کرده بود در اوجی که به سر می برد و حقش بود و جز این هم ازش توقعی نبود.
. تا آن جا که الان می خواهم بی پرواتر بشوم و بگویم: این رمانش از " صد سال تنهایی " هم بلند پروازانه تر است.
چون در تخیل و قدرتِ پر و بال دادنش به شخصیت هاش و حرف جهانی وعمیقی که درون خودش دارد، از خیلی از رمان های خودش و دیگران قدرتمندتر است. شاید چون من هم مویی نقره یی کرده ام و قدرِ لحظه لحظه های عمر را بیشتر از جوانی بیست ساله می دانم، تخیلِ جوانانه و افسار گسیخته ی " صد سال تنهاییِ "اش را قدرت نماییِ چندانی نمی دانم در مقابلِ این رمانی که در اوجِ عقل و. جنون و. درایت و. عاشقی و. دنیا دیدگی نوشته است.
یک پیرمردِ نود ساله هوسِ یک دختر باکره ی چهارده ساله می کند در روز تولدش در نود سالگی. انتخاب این دو شخصیت و رابطه ی بینابین شان می توانست دستمایه ی سخیف ترین داستان ها و فیلم های تهوع آور باشد. که اگر فیلم می شد یا بشود، جز سخافت نمی شود چیزی در آن یافت. که در خوانش اولیه و سطحی این رمان هم همین احساس منتقل می شود، اما از پیرمردِ سرد وگرم چشیده و نابغه یی چون مارکز بعید بود تن به این ابتذالِ فراموش شدنی و احمقانه بسپارد. درستش این است که رمانش را باید با چشمی گوهربین و"هنر شناس" ببینیم و بخوانیم و حلاجی کنیم.
یک پیرمردِ نودساله با همراه شدن با یک دخترک چهارده ساله، در زمان و مکانی محدود و با زبانی ساده و موجز و سرد و حتا می شود گفت ژورنالیستی، به تجربه ی عظیم و شورانگیزی در زندگی نود ساله اش می رسد که نگاه اش به دنیا طراوتی تازه می یابد و. حتا نوشته های روزمره و تکراری اش در رومه، بُعدی انسانی تر و پر طراوت تر و پر مخاطب تر به خود می گیرد و. قلبش، در پایان رمان، مالامال از حس زندگی و زنده ماندنی تازه و دیگرگون می شود.
لبریز ازشعف و شادی به خیابان آمدم و برای نخستین بار خودم را در افقِ دوردستِ اولین قرنِ زندگی ام بازشناختم. خانه ام در آرامش و آراستگیِ منظمِ ساعتِ شش و ربع از انوارِ الوانِ سحرگاهی لذت می برد. دامیانا (خدمتکارش) در آشپزخانه آزادانه صداش را ول داده بود و از ته دل آواز می خواند. وگربه(ی پیر و دم مرگش، مثل خودش) ، سرزنده و کیفور، دمش را دور پاهام پیچاند و دنبالم تا میز تحریرم آمد. سرگرم مرتب کردن کاغذهای مچاله و دوات و قلمِ پرِ غازم بودم که خورشید بر درختانِ بادامِ پارک نور افشاند و کشتی رودخانه یی پست زوزه کشان گذشت و وارد بندر شد.
سرانجام زندگی واقعی از راه رسید. در حالی که قلبم، آسوده و در امان، محکوم بود در یکی از روزهایِ پس از صد سالگی ام، در احتضاری شیرین، مالامال از عشق بمیرد.
این را در نثرِ سرزنده و نگاهِ پر از کشف و شهودش به روشنی می توان دید. خصوص در لحظه ها ی از خود بی خود شدگیِ راوی کهنسالش. که تجربه های زمینی اش را، با تمامِ گستردگی و تعددش، به هیچ می پندارد و، انگار که تازه متولد شده باشد، دنیا و مظاهرش را با چشمی روشن بینانه تر و. حق به جانب تر و. واقع گرایانه تر به نظاره می نشیند - البته از قدرت نماییِ گنجینه ی زبان فارسیِ کاوه ی میرعباسی هم نباید غافل بود که منصفانه اگر قضاوت کنیم، پا به پای مارکز درنمایشِ ساده نوشتن و اعجاز در رئالیسمِ زبان داستانی، استادی ها کرده است و مرحباها باید از همه مان بشنود.
از آن پس دلگادینا چنان واضح در خاطرم ماند که هر چه دلم می خواست با او می کردم. مطابق حالت روحی ام رنگ چشم هاش را تغییر می دادم: رنگ دریا موقعی که از خواب بیدار می شد. رنگ عسل وقتی که می خندید. رنگ ذغال هر گاه از من دلخور بود.
جوری به او لباس می پوشاندم که با سن و سال و وضعیتش - که تابع دگرگونی های مزاجم بود - سازگار باشد: نامزد دلباخته در بیست سالگی. ی اعیانی در چهل سالگی. ملکه ی بابل در هفتاد سالگی. قدیسه در صد سالگی. با هم ترانه های عاشقانه ی دو صداییِ پوچینیِ و بولروها یِ آگوستین لارا و تانگوهای کارلوس گاردل را می خواندیم. و یک بار دیگر به تجربه در می یافتیم کسانی که آواز نمی خوانند، حتا از تجسم شادمانی آواز خواندن عاجزند. امروز می دانم که این باورهای من توهم نبوده، بلکه یکی دیگر از معجزه های اولین عشق زندگی ام در نود سالگی بوده.
یا این توصیف را ببینید. فقط یک پیرمرد عاشق و واقع بین می تواند این طور آشنا و واضح توضیحش بدهد، انگار که قلم مویِ زندگیِ زمینی فقط در دستان اوست که این طور استادانه ترسیمش می کند.
هنگامی که ساعت یک صبح چراغ را خاموش کردم، اصلن جا به جا نشده بود، و به قدری ملایم نفس می کشید که نبضش را گرفتم تا مطمئن شوم زنده است. خون، سیال و روان مثل تصنیفی آشنا، دررگ هاش جاری بود و منشعب می شد تا به پرت افتاده ترین گوشه های بدنش برسد و، پاک و زلال مثل عشق، به قلبش برمی گشت.
عاشقی معشوقش را به بهایی ناچیز می خرد و معشوق هیچ وقت عاشق را نمی بیند، چون همیشه در خواب است. چه تناقض عجیب و. تجربه نشده و. غریبی است این رویارویی شیرین و دردناک. یک لیلی و مجنونِ آخرِزمانی. با این فرق که مجنون همچنان مجنون است و لیلی اصلن نمی داند لیلی است و معشوق است و معصوم است و انسان است. پیرمرد از بس زمینی است، با رفتاری که با دخترک می کند، و با سکوتش و با نگاه اش و با احساساتِ افسار گسیخته ی عاشقانه اش از او موجودی اثیری و در عین حال زمینی می سازد که قدرت افسونگری اش از هر جادوگر و فرشته و شیطانی بیشتراست.
پیرمرد از این نوشدارو و از این جادوی پنهان و آشکار دخترک، قدرت زنده ماندن می یابد و همراهی با او را با هیچ لذت زمینی دیگری عوض نمی کند. می خواهد در او و با او حل شود، حتا اگر صد سالش شود.
و وای که اگر دخترک در حیاتِ کوتاهِ داستانی اش بیدار می شد و به حرف می آمد و فقط یک "تو" به پیرمرد می گفت، آن وقت افسون و سلطنتِ سکوتش ویران می شد و از پیله ی اثیری و انسانی اش بیرون می آمد و مفلوکی می شد مثل خیلی از تن فروشانِ معمولی و ناچار دیگر. اما این سکوتِ معصومانه و ناخواسته اش، این خوابِ رها و بچگانه و عریان و عمیق و زمینی اش، عظمت و شکوهی به او می دهد که با هر تغییری در موقعیتش، ما را به طرفِ معناهای تاریخ مصرف دارِهمیشگی مان سوق می دهد.
یک مرد دنیا دیده، با دیدن یک دخترک خواب و رها و معصوم، می فهمد اصلن دنیا را ندیده. پس به هر قیمتی می خواهد با او باشد تا قدرِ این لحظه های باقیمانده ی تا صد سالگی را بداند و لذت های زمینی را بچشد و بی معشوق نماند.
عاشق که نباشی، با سنگ چه فرقی داری؟
این رمان حکایت عشق است. حکایت عاشق است. حکایت معشوقی ساکت است که با سکوتش به عاشق می فهماند عشق چه گوهر نابی است که حتا سن و سال و تجربه ی سال ها با زن ها بودن را نمی شناسد و. گوهرش آن قدر اصیل است که هر کس با هر سنی و با هر تجربه یی، اگر ببیندش وبا تمام وجودش بخواهدش، مستحق داشتنش و لذتش و جاودانگی اش است.
نوشتن رمانی با دو آدم اصلی ( که یکی شان همیشه خواب است )، با یک اتاق محقر، با یک عشقِ شاید نافرجام شاید پایدار، فقط از جادوگری به نام مارکز بر می آمد. که آمد.
و اما شباهت این رمان با داستان کوتاهی نوشته ی خود مارکز. یعنی اِرِندیِرا و مادربزرگ سنگدلش:
ارندیرا و مادربزرگش تبدیل شده اند به روسا کابارکاس و دختری که اسم ندارد و پیرمرد صداش می کند دلگادینا. روسا کابارکاس خیلی زمینی تر و باور پذیرتراز مادربزرگ است. و دخترک هم. انگار مارکز واقع بین تر شده باشد در نگاه اش به آدم ها. انگار حتا تخیلش هم واقع بین تر شده باشد. برای همین است که این قدر اصرار دارم که این رمان از صد سال تنهایی بلند پروازانه تر است. و داستانش و آنِ داستانی اش از تمام داستان هایی که نوشته، انسانی تر و تأثیر گذارتراست. شاید چون تمرکز کرده روی دو آدم و. روابطِ بینابین شان و. احساساتِ باورپذیرشان. شاید حتا جادوی نوشتنش همین باشد.
و اما یک مقایسه ی دیگر:
چه قدر این دو رمانِ آخرِ این دو نویسنده از نظر شکل و حتا درونمایه شبیه به هم هستند. یا شخصیت خودشان حتا. هر دوشان بعد از یک شهرت عالمگیر و. نوشتن رمان هایی که کار هر کسی نبود و مانندش هم هیچ جا نبود، به رکود رسیدند و . در اوج پیری و در زمانی که از یادها رفته بودند، آمدند رمان های کوتاهی نوشتند که برآیندِ تفکرِ هر کدام شان به مبارزه طلبیدن دنیا و قدرت نماییِ مجدد با دنیا و با مخاطب این دنیا محسوب می شد. یعنی آن ها زندگیِ درونی - ذهنیِ خودشان را با داستانی بیرونی - عینی آفریدند. و چه قشنگ هم. و چه تکنیکی و چه تأثیرگذارهم.
اگر همینگوی آن قدر بلندپرواز بود که دریا را به مبارزه طلبید با آفریدنِ پیرمردی که به جنگش می رود، مارکز هم دنیا را به مبارزه می طلبد با آفریدن پیرمردی که در روزِ جشنِ تولدِ نود سالگی اش دختری باکره را به خودش هدیه می دهد. پیرمردِ مارکز مسحورِ جوانی و معصومیتِ خواب آلودِ دخترک می شود و تا پایان هم بیدارش نمی کند تا فقط نظاره گرِ بیهودگی عمر تلف شده اش باشد. و پیرمرد همینگوی وقتی ماهی بزرگی صید می کند، اعتماد به نفسش را به دست می آورد و مثل جوانی هاش با صیدش می جنگد و مهارش می کند. خورده شدن ماهی توسط ه ها کنایه از فرصتی است که از دست رفته و. کنایه از برگشتی است که دیگر هرگز به دست نخواهد آمد. به همین دلیل است که پیرمردِ همینگوی، در پایان رمان، خواب شیرهای دریایی را می بیند و به آرامش می رسد. و پیرمرد مارکز با صدای بوق کشتی پُست احساس آرامشی تازه را تجربه می کند و خودش را برای خوابی شیرین و ابدی آماده نگه می دارد.
همینگوی سال ها پیش دنیا را ترک کرد و مارکز همین تازگی. هر دوشان نیست شده اند، اما رویاهاشان هنوز زنده و هنوز در دسترس و هنوز ماندنی اند.
داستان، در هر کشوری و از جوهر هر قلمی، به دست کسی نوشته می شود که به زندگی جاودان در ذهن زندگان می اندیشد. کاش رویاهای ما داستان نویسان ایرانی هم بتوانند برای تمام مردم سرزمین مان و برای تمام مردم دنیا، تا پایان دنیا، زنده و خواندنی و جاودان بمانند. این آرزوی دور از دسترسی نیست. چون سرزمین ما هم، در گوشه گوشه های پنهان و آشکارش، کسانی را دارد که برای رویاهای هنرمندانه شان آرزوهای جاودانه طلب می کنند و برای رسیدن به این آرزوهای دست یافتنی از جان شان مایه می گذارند.
تنها حرفی که باقی می ماند، دلنوشته ی آخر مارکز است و چکیده ی بودن هاش و. نوشتن هاش و. متفاوت بودن هاش.
"اگر پروردگار لحظهیی از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی کوتاه برای زنده ماندن به من میداد، از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندم، اما حتمن بههرچه میگفتم فکرمیکردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمتش که به دلیل نمادش بها میدادم. کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم. چون در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه ازنور را از دست میدهیم. راه را ازهمان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر برمیخواستم که سایرین هنوز در خوابند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم، و نه تنها جسمم، که روحم را هم در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیرشدن نیست که دیگرعاشق نمیشوند، بلکه زمانی پیرمیشوند که دیگرعاشق نیستند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خودشان پرواز را یاد بگیرند. به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است که مرگ در می زند.
چه چیزها که از شما مردم یاد نگرفتهام. یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قله ی کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم تر اززندگی درقله، صعود کردن از خود کوه است که به تجربه اش می ارزد. یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شست پدر را درمشت میفشارد، او را تا ابد اسیرعشق خودش خواهد کرد. یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد دست افتاده یی رابگیرد. چه چیزها که من از شما مردم یاد نگرفتهام.
احساسات تان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگرمیدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنانمحکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو باشم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تومیگفتم دوستت دارم» وهرگز نمیپنداشتم تو خودت این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما بدهد.
کسانی را که دوست داری، همیشه کنار خودت داشته باش و به همه شان بگو چه قدر به آنها علاقمندی و چه قدر به آنها نیاز داری. مراقب شان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: مرا ببخش»، متاسفم»، خواهش میکنم»، ممنونم». و از تمام جمله های زیبایی که بلدی، همیشه و همه جا به موقع استفاده کن.
هیچ کس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه ات محفوظ نگه داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستانت وهمهی آن هایی که دوست شان داری، بگوچه قدربرایت ارزش دارند. اگرنگویی، فردایت مثلامروزت خواهد بود و روزمهمی نخواهی داشت. "
همراه با عشق: گابریل گارسیا مارکز»
درباره این سایت