محل تبلیغات شما

من و بهروز و علیرضا خیلی با هم رفیقیم. بهروز صبح ها معلم است و عصرها به گاوهاش می رسد و اگر وقت زیاد بیاورد, با پیکان قراضه اش مسافرکشی هم می کند. علیرضا دکه ی رومه فروشی دارد. صبح کله ی سحر می آید رومه هاش را لایی می زند و دکه را می سپارد به باباش و با موتورش رومه و مجله  می برد دم درخانه هایی که آبونمانش هستند. با آن موتورش هزار تا کار دیگر هم می کند تا یک لقمه نان بخور و نمیر در بیاورد 
من هم از شب تا هر وقت که قلمم یاری کند داستان می نویسم و کتاب های دیگران را ویرایش می کنم و وقت که زیاد می آورم , یا می روم پیش بهروز و گاوهاش , یا می روم پیش علیرضا و دکه ی شلوغ پلوغش و می نشینیم با هم یک شکم سیر از ادبیات و سینما و آدم هاش حرف می زنیم. رفاقت ما به جز نان و نمک فقط  با جر و بحث کردن درباره ی هنر است که به اوج خودش می رسد. خوشبختانه آن ها هیچ دستی در هنر ندارند. اما پا به پای من و حتی گاهی بیشتر از من کتاب می خوانند و فیلم می بینند و از جیک و پوک همه خبر دارند. گاهی توی حرف هاشان به نکته های ظریفی اشاره می کنند , که شاید کمتر کسی به اش توجه بکند. کک راه اندازی این صفحه را هم آن ها به تنبانم انداختند
"بهروز گفت: "حیف نیست این همه حرفی که توی دلت تلنبار شده , چهار صباح دیگه با خودت چال شه؟
 ".گفتم: "خیلی ها خیلی بیشتر از من اومدن خیلی حرف ها زدن , ولی دردی از کسی دوا نشد 
علیرضا گفت: "گفتنش مهمه, موندنش مهمه. گوش کردنش رو بذار به غهده ی هر کسی که دغدغه ش هست یا دغدغه ش می شه."     
گفتم: " من که چشمم آب نمی خوره آبی از این ماجرا برای کسی گرم شه."  
گفتند: " تو به این کارها کار نداشته باش. فقط پیزی رو هم بکش و یه وقت هم برای این صفحه بذار . بقیه ش با ما."  
راه اندازی این صفحه دست این دو تا رفیق را بوسید , به شرط این که خودشان هم همراهی ام کنند.   
گفتم: " می خوام اسمش رو بذارم مجنون مست."   
بهروز گفت: " یا حضرت عباس . مجنونی که مست هم هست. می خوای باخودت وبقیه چی کار کنی؟"  
گفتم: "خره. مجنونی و مستی یه حالت عارفانه ست , نه هیچ چیز دیگر. دارم با زبون بی زبونی می گم حالم خیلی خوبه ."
 علیرضاگفت: "خب مشنگ , همین رو بگو. بگو حالم خوبه. بگو حالم خیلی خوبه ."   
گفتم: " آخه خیلی ها به خیلی دلیل ها حال شون خوب نیست. اصلن حال دنیا خوب نیست. جلو چشم تموم دنیا می آن سر یه آدم رو می برن و آب از آب تکو ن نمی خوره. از اون ور هم حال داستان خوب نیست , حال داستان نویس خوب نیست , حال کتاب هامون خوب نیست , حال جیب هامون خوب نیست. اصلن حال هنر  و  هنرمند خوب نیست. من آخه با چه رویی بیام بگم حالم خوبه؟ اون هم من و اون هم الان که دلم از همیشه خون تره و از پوست کلفتی مه که هنوز سر پام."
 علیرضا گفت: " حرفت وقتی گفتن داره که حالت با یه دل پر خون و با یه پوست کلفت  خوب باشه و بتونی ازش خیلی بگی. اگه بتونی به بقیه هم بگی که با دل پر خون  حال شون رو خوب نگه دارن, اون وقته که حرفت حرف حسابه و شنیدن داره."  
این جوری شد که اسم این صفحه شد "حال خوب" و من آمده ام بگویم که.  

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

هم ,خیلی ,حال ,ها ,رو ,ی ,خوب نیست ,این صفحه ,نیست حال ,من و ,و از

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

swagercalgesch Sandra's game redphone sparbaclica kenddefleada لاستیک فروشی داودآبادی یادداشت های یک گرگ پیر... وبلاگ حقوقی بهروز سلیمانی کانون معلولان خانه سلامت سرای محله ی اوین ♤~BUNGOU_STRAY_DOGS~♤