محل تبلیغات شما
                                 
                Image result for €Ø§ÛŒØªØ§Ù„Ùˆ کالوینو€€Ž

 بهترین و تأثیرگذارترین عنصر یک افسانه - حتا معمولی - تخیل ناب و مهیج آن است.همه ی ما کم و بیش پای افسانه پردازی های پدربزرگ ها و مادربزرگ هامان نشسته ایم و از تک تک آن افسانه ها لذت برده ایم و پا به پای قهرمان ها و ضد قهرمان هاش به جاهایی رفته ایم که درعالم واقع هرگز نمی توانسته ایم برویم. خنده و گریه و ترس و بیم و امید و حتا ناامیدی های شخصیت های افسانه ها به هیجان مان آورده و، در نهایت، وقتی افسانه به پایان رسیده، حسی از آرامش داشته ایم و شوق و هیجان شنیدن افسانه یی دیگر. 


  افسانه های کودکانه به مرور شدند افسانه های مکتوب و. شدند " شاهنامه " و. شدند " هزار و یک شب " و. شدند " سمک عیار " و. شدند " لیلی و مجنون " و. شدند " امیر ارسلان نامدار " و. شدند ادبیات شفاهی و در عین حال مکتوبی که سینه به سینه و نسل به نسل به ما رسیده. و به این جایی که حالا به آن ها بی اعتنا شده ایم. یا مانده ایم. این روزها کمتر پیش آمده که در بحث و جدل های علمی و ادبی مان از وم نگاه جدی به این امکان روایی پرده برداریم و رازهاش را با هم در میان بگذاریم و قبح بهره گیری از آن را در نگاه های کلیشه شده مان بشکنیم. این کار باعث می شود داستان نویس ایرانی از فرصت های مغفول مانده ی قصه گویی در داستان بیشتر بهره ببرد و هویت و نوع روایتش را غنایی بیشتر ببخشد.
                                   

 افسانه ها صدای پنهان و تفکر پر تخیل یک ملتند و نشانه ی هویت خاص یک سرزمین. و هر سرزمین افسانه های خاص خودش را دارد. و البته ادبیات داستانی خاص خودش را. در ادبیات شفاهی و فولکلور ایتالیا که دقیق شویم، نشان از نوعی هزار و یک شب ایتالیایی پیدا می کنیم. منظورم افسانه های بوکاچیوست. که تا حدودی با همان سبک و سیاق هزار و یک شب خودمان روایت می شود. راویان اصلی چند نفرند که در یک کلبه جمع شده اند و هر کدام با توجه به حرف های دیگری حکایت هایی گوناگون نقل می کنند و حکایت ها آن قدر زیاد و پر تخیلند که هنرمندان معاصرایتالیا هنوز با الهام از آن ها دست به آفرینش های روایی و هنری تازه می زنند.

  یکی از آن ها نویسنده ی متفکر و نوجو و طنزپردازی است به اسم ایتالو کالوینو، که در ایران خودمان نویسنده ی شناخته شده یی است. البته به مدد ترجمه های سلیس و خوشخوانِ بهمن محصص و لیلی گلستان و مهدی سحابی و پرویز شهدی و دیگران.
                                       
  راز ایتالو کالوینو از زبان خودش:
  من در چه صورت به خیالم قدرت تفکر می دهم؟ برای جواب به این سوال باید به گذشته و به تجربه های نویسندگی ام نگاه کنم. و به خصوص به بخشی از آن که به شیفتگی ام به روایت های شگفت انگیز مربوط می شود. 
   هنگامی که شروع به نوشتن داستان های خیالی کردم، هنوز متوجه ی مشکلات نظری نبودم. تنها چیزی که می دانستم این بود که در سرچشمه ی تمام داستان هام تصویری بصری وجود دارد. یکی از این ها تصویر مردی بود که در جنگی با شمشیر از وسط - عمودی - نصف شده بود و هر نیمه اش مستقل از دیگری زندگی جداگانه یی آغاز کرده بود. نمونه ی دیگر پسری بود که از درختی بالا می رفت و راه اش را از درختی به درخت دیگر طی می کرد، بدون این که هرگز پا بر زمین بگذارد. و داستان آخر داستانِ یک زرهِ توخالی بود که حرکت می کرد و حرف می زد و ماجراها می آفرید.

  وقتی برای داستان برنامه ریزی می کنم، اولین چیزی که به ذهنم می رسد، تصویری است که به هر دلیلی به نظرم غنی می آید، حتا اگر شکل دادن به آن برایم ناممکن باشد. همین که تصویر به حد کافی در ذهنم روشن شد، آن را در یک داستان بسط می دهم. یا این که خود تصویرها به مطلقِ وجودِ خودشان امکان بسط می دهند. یعنی بر گِردِ هر تصویری تصویر دیگری ظاهر می شود که به شکلِ گستره یی از تمثیل و تقارن و تقابل نمود می کند. در ساماندهیِ این مواد، که دیگر تصویری ناب نیست و مفهومی است، خودآگاهِ من برای نظم و معنا دادن به این گستره ی تصویر و مفهوم وارد روایت داستان می شود.

  یا به بیانی بهتر، کاری که می کنم، تلاشی است تا بدانم کدام معنا می تواند با طرح کلی یی که می خواهم به داستانم بدهم هماهنگ است. در این جور مواقع همیشه تکه هایی را برای بدیل هایِ ممکن کنار می گذارم. درست درهمین زمان است که نوشتن و واژه گذاری اهمیت بیشتر و بیشتری پیدا می کند. باید اعتراف کنم از لحظه یی که شروع می کنم به سیاه کردن کاغذ سفید، چیزی که خیلی مهم است، واژه های نوشته شده اند. یعنی جستجو و یافتن معادلی کلامی برای تصویرهایِ بصریِ ذهنم. و در پی آن بسطِ منسجم آن ها در جهتِ سبکِ اولیه یی که به ذهنم رسیده. دست آخر، متن نوشته شده ام، کم کم بر گستره اش مسلط می شود و. از این به بعد این متن است که داستان را از طریقِ بهترین و مناسب ترین بیانِ شفاهی هدایت می کند و به ثمر می رساند. یعنی تخیلِ بصری ام هیچ کاری نمی تواند بکند، جز این که دنباله رو آن باشد. 
                                  

  ویکنت دو نیم شده:  
  که خیلی از ماها آن را با نام " ویکنت شقه شده " می شناسیم. و البته با ترجمه ی بهمن محصص. داستانش حول محور یکی از اشراف زاده های ایتالیایی می چرخد که به جنگ فرا خوانده می شود. او اسمش مِه داردوست. معروف به ویکنت. در جنگ به خاطر رشادت هاش به درجه ی سروانی می رسد و. در یک موقعیت حساس می رود جلو توپی می ایستد که با انفجارش مسیر زندگی اش تغییر می کند. انفجار باعث می شود که بدن مه داردو درست از وسط نصف بشود، به شکل عمودی، وبا این حال زنده بماند. بدن زنده ی مه داردو را مداوا می کنند و او را به موطنش باز می گردانند. همه انتظار همان ویکنت آرام و موقر پیشین را دارند، اما او آرام آرام مشغول اذیت و آزار اطرافیانش می شود و همه را به ستوه می آورد. به جز این ها کسانی دیگر در جاهایی دیگر چیزی جز خوبی از او نمی بینند.
 
  این رفتار متناقض ِمه داردو همه را به ستوه می آورد. تا آن جا که ناگهان متوجه می شوند آنی که خوبی می کند، نصفه ی دیگر ویکنت است، که در جنگ سالم مانده و به دست کسان دیگری مداوا شده و برگشته. مردم معتقد می شوند که یکی از نیمه ها طینتی خوب دارد و آن یکی طینتی بد. خوبه را صدا می زنند خوب و بده را صدا می زنند مصیبت.هر دو نیمه در زادگاه شان به یک زن دل می بازند و برای به دست آوردنش مجبور به دوئل می شوند. دوئل به جنگی سخت وخونین منجر می شود و هر دوشان را به شدت زخمی می کند. تا آن جا که دکتر خانوادگی شان مجبور می شود عمل شان کند و دوباره هر دوشان را به هم بدوزد و از آن ها یک انسان کامل بسازد. آیا این انسان کامل همان مه داردویی است که رفت جنگ و زخمی شد و برگشت؟ یا باز هم باید شاهد ماجراجویی های یک مداردوی دیگر باشیم؟
                                       
           
  ذات این رمان افسانه است. اما کالوینو با شگردهای خاص خودش به آن رنگ و لعابی امروزی و قابل باور و پذیرفتنی زده. اول این که نوع روایت افسانه را تغییر داده. بیشترِ افسانه ها با شیوه ی " سوم شخص مفرد " بیان می شوند. یا همان دانای کل خودمان. اما کالوینو راوی را عوض کرده. راوی یکی از خواهر زاده های ویکنت است و تمام ماجراها از زبان او و از دید کودکانه و رندانه و طنزآمیزش تصویر می شود. این قدم اول برای نو کردن داستان. 

  قدم بعدی نوع نگاه خاص راوی است، نسبت به ماجراهایی که برای ویکنت اتفاق می افتد. اگر راوی کسی دیگر بود، مثلن یکی از بزرگسالان قصر ویکنت، و دیدی خشک و سیاه و مطلق گرایانه داشت، ماجرا فقط در حد یک حکایت چند صفحه یی قابل پیگیری بود. اما کالوینو با انتخاب این راوی، هم ماجراها را شیرین تر کرده، هم سعی کرده مسخ شدن آدم ها را با دیدی طنز آمیز و قابل باورتر روایت کند. 

  به یقین اگر کالوینو سعی می کرد داستانش را با دلیل و منطق داستان های پیش از خودش روایت کند، خیلی زود شکست می خورد. اما او رمانش را با آگاهی کامل نوشته. اول این که شیفته ی شخصیت نامتعارفی که ساخته نشده. و دوم این که سعی نکرده شقه شدن انسان و زنده ماندنش را با دلیل و مدرک های علمی ثابت کند. و بعد این که همه چیز در همان لحظه ی وقوع تصویر می شود وهیچ وقت ارجاع داده نمی شود به زمان های قبل و بعد از وقوع واقعه. یعنی این قدرت تصویر محض است که به نویسنده و مخاطب کمک می کند تا حوادث و آدم ها واقعی و قابل باور تجسم بشوند. همان کاری که کافکا در مسخ کرده. یا اوژن یونسکو در کرگدن. یا ساعدی در عزاداران بَیَل. یا مارکز در صد سال تنهایی. یا دیگران و دیگران و دیگران.

  اما نوع نگاه کالوینو به جهان هستی و به جهان داستانی اش خیلی متفاوت تر از تمام این نویسندگان شهیر و صاحب سبکِ پیش از خودش بوده. کافکا و یونسکو و ساعدی و مارکز و دیگران سعی کرده اند این مسخ گونگی را در فضایی جدی و تیره و خشن به تصویر بکشند. درعوض کالوینو با زبان و تخیلِ شوخ و شنگش سعی کرده مسخ شدن های انسانی را به سخره بگیرد و مفهوم عمیقش را با زبان و نگاهی شیرین و دلنشین در ذهن هامان جاودانه کند. 

  پیکانِ حرف من همین نگاه طنزآمیز کالوینو به دنیا را نشانه گرفته. که سعی کرده آن را در رمان کوتاه اش بسط بدهد و از حضور موثرش نتیجه ی متفاوت و مطلوب بگیرد. نصف شدن یک آدم و. جنگ هر دو نیمه ی شقه شده اش برای به دست آوردن یک لذت دنیایی. خیلی طنزآمیز و خیلی دردناک و خیلی متفاوت تر از روایت های پیش از خودش است. تا آن جا که تصویرش و مفهوم عمیقش هرگز از ذهن انسان متفکر و متفاوت و تنوع طلب پاک نخواهد شد. 
                                      

  بارون درخت نشین:
  کوزیمو روندو پسر یکی از اعیان شهر است که علیه استبداد خانگی پدرش شورشی نوجوانانه می کند. به اعتراض می رود بالای درخت خانه شان و قسم می خورد که دیگر هرگز از درخت پایین نیاید و پا بر زمین نگذارد. همین کار را هم می کند. آن منطقه تا دور دست ها انباشته از درخت های بزرگ است و کوزیمو با وجود آن ها زندگی ابدی درختی اش را آغاز می کند و همان بالا بزرگ می شود و. فیلسوف و. عاشق و. عارف و. فریادرس مردم و. همچنان بارون.

  نوع خاص زندگی کوزیمو روندو باعث می شود که آدم هایِ عادیِ آن حوالی به نوعی نگاهِ خاص برسند و تحولی درزندگی شان به وجود بیاید. بارون روندو حتا باعث می شود که ی جنایتکار عاشق کتاب بشود و در لحظه ی اعدام به فکر سرنوشت قهرمان کتابی باشد که خوانده. وقتی بارون روندو به او می گوید که شخصیت اصلی داستان هم اعدام شده و از آن حکم و از آن اعدام راضی بوده، هم خودش را خندان نشان می دهد و به اعدام راضی می شود و مخاطب را به حس شگفتی وا می دارد که اصلن انتظار رویارویی با آن را ندارد. 

  یا عموی آرام و سر به زیر کوزیمو، که بعدها معلوم می شود به مردمش خیانت می کرده و با ان دریایی همکاری داشته، از زبان کوزیمو تبدیل به یک قهرمان می شود. یا کشیش سر به زیری که بعدها مشخص می شود در جنگل برای خودش کندوهای فراوانی داشته، و از این کارش خیلی راضی و خیلی شاد و خیلی خرسند به نظر می رسد.

  بارون روندو در زندگی پر فراز و نشیبش دنیای شیرینی دارد. حتا مرگش زیباست. در اوج پیری، آن هنگام که بالونی از بالای سرش می گذرد - بالونی که لنگرش را جمع نکرده - خودش را به لنگر و به بالون می آویزد و از نظرها ناپدید می شود. هیچ کس نمی تواند حدس بزند او به آسمان رفته یا دریا او را بلعیده. چون مسافران بالون اصلن نتوانسته اند ناپدید شدن او را ببینند.
                                      
 چه طوری می شود هم از مردم گریخت، هم از نزدیک با آن ها و برای آن ها زندگی کرد؟ چه طوری می توان هم به زندگی روزمره ی آدمیان و قراردادهای دیرینه شان پشت پا زد، هم برای آن ها و به کمک خودشان زندگی تازه و نوینی را جستجو کرد؟ 

  بارون روندو با انتخاب سرنوشت سازش به این پرسش ها پاسخ می دهد. پاسخی نه با وعظ و خطابه و نظریه پردازی های دهان پرکن، که با جورِ خاصِ زندگی کردنش. او با شیوه ی زیستِ غیرِ عادی اش به همه می آموزد که آرزوهای انسان دست یافتنی اند، به شرط این که برای به دست آوردن شان بکوشد و بهاش را هم بپردازد. 

  بارون روندو از سنت های کهنه و قیدهای بی چون و چرای اجتماعی می گریزد و شیوه یی از زیستن را برای خودش انتخاب می کند که به هیچ وجه کوچک ترین شباهتی با زندگی باقی مردم ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پاش را رها می کند و به زندگی در راهِ پر پیچ و خم و لرزانِ درختی اش دل می بندد. جایی که بالا هست، اما برج عاج نیست. یعنی فاصله گرفتنش از زمین را برای دوری از مردم نمی داند. بلکه برعکس، گویی میدان دید گسترده تری طلبیده تا همه چیز و همه جا را بهتر و بیشتر ببیند و بهتر بتواند به آن چه که به خاطرش شورش کرده و حرف ها به جان خریده، دست پیدا کند.

   آن چه بارون روندو را به سرکشی و شورش وا می دارد و به تجربه ی دنیایی دیگر می کشاند، ددگی از نظم کهنه ی اجتماعی، نیاز پر شور به دگرگون کردن آن، و پی افکندن نظمی تازه است تا کردار آدمی و رابطه اش با خودش و طبیعت را درست و بسامان کند. در این راه از یک طرف به جهان کهنه پشت پا می زند تا دنیایی تازه را تجربه کند، و از طرف دیگر با دگرگون کردن زندگی خودش الگویی از تازه جویی و پویندگی انسان مدرن و پست مدرن را به نمایش می گذارد.
 
  راوی در پاسخ به ولتر می گوید " بارون دور شدن از زمین را نشانه ی نزدیک شدن به آسمان نمی داند، بلکه می خواهد از آن بالا زمین را بهتر ببیند و بشناسد. "

  و در همین سیر و سلوک است که در پایان رمان می بینیم بارون در پایان عمرش به آسمان می رود و آخرین تصویر او با آسمان به یاد راوی می آید. 

  کالوینو با نوشتن " بارون درخت نشین " باز هم افسانه یی نو می آفریند از مردی عجیب، که هر چند شورشی یک نظام مستبدانه ی خانگی است، اما نگاه اش به دنیا تلخ و سیاه و بدبینانه نیست. حتا می شود گفت که شیرین و سفید و خوش بینانه است. و پر از رنگ و خنده و شادی و تصویرهای تجربه نشده ی به یاد ماندنی. 

  هیچ کدام از آدم های این رمان در نظر اول عادی نیستند. بیشترشان دارای خصلت های عجیبی هستند که فقط مختص افسانه های شیرین عامیانه است، اما کالوینو با چیره دستی تمام از آن ها شخصیت ساخته و به آن ها وسعت دید و. قدرت تفکر و. قدرت انتخاب و. ذهن ماجراجو داده. همین ذهن ماجراجوی آن ها ست که بیشترشان را از تیپ تبدیل به شخصیت می کند. خصوص خود بارون روندو را. 

  پیوند انسان و درخت، انتخاب زندگی متفاوت، تفکر لحظه به لحظه و مدام، باعث می شود که بارون روندو به خودشناسی عظیمی برسد که حاصلش نوعی عرفان و فلسفه ی شخصی است که می تواند متعالی هم باشد.

   کالوینو با رندی خاص خودش باز زبان طنز را انتخاب کرده و باز برای صمیمی کردن روایت افسانه اش از راوی اول شخص سود جسته. این بار راوی رمان برادرِ خنثا و دست و پا چلفتیِ بارون روندوست که هیچ شاخصه ی شخصیتی ندارد و آن چنان که باید در ماجراها دخیل نیست. او فقط راوی است. درست مثل راوی رمان " ویکنت شقه شده ". این راوی های خنثا و در عین حال پذیرفتنی، در هر دو رمان، به صمیمیت و باورپذیری افسانه های نوِ کالوینو کمک شایانی کرده اند. 
                                      
  بارها بحث و جدل های ادبی پیش آمده که ما باید تمام سعی مان را بکنیم که از آدم های عادی و روزمره ی دور و برمان بنویسیم و سراغ آدم های عجیب و غریب نرویم. من به سهم خودم با این حرف مخالفم. آدم های عادی رمان هامان، اگر حرفی برای گفتن نداشته باشند و اگر کمکی به تفکر ما نکنند و اگر ما را به طرف دنیایی بی پرسش و سرد و سیاه ببرند، کمکی به ماندگاری جاودانه ی خودشان در ذهن مخاطب هوشمند نمی کنند. در عوض ماندگارترین ها رمان هایی بوده اند که شخصیت های عجیب داشته اند، که کارهای عجیب کرده اند، و لحن شوخ و شنگ داشته اند و دنیا را با همین طنز ویژه شان به تمسخر گرفته اند. ادبیات جهان ایتالو کالوینو را زود از دست داد. اما یادگارهای متفاوت و شیرینش از دست رفتنی نیستند و. هنوز زنده و پویا و خواندنی اند.
                                                                 

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

  ,های ,ی ,ها ,   ,یک ,    ,می شود ,می کند ,آن ها ,و به

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دست نوشته های یک تایپیست supartmami Lawrence's blog گفت آهنگ fritasanga hotel iran,iran hotel,hotel tehran,tehran hotel,تالار گروه صنعتی نوین بتون Sylvester's memory گفتگو با خانواده و همرزمان شهداء synchrotidep