محل تبلیغات شما
                                    

یادنگاشت از تنها سیاه بازی که مرا به هیاهویِ تنهایی هایِ خودش راه داد

                                                                          
Image result for ‫حسن بنی عامری‬‎  تمامِ کودکی هایِ مرا فقط شیراز یادش هست.
   از وقتی دست چپ و راستم را شناختم، کُشته مرده ی زبانِ نیشدارِ شیرین و.صدایِ شکسته ی تند و تیز و. سادگی هایِ رندانه ی سیاه بازهایی بودم که نمایش هایِ رو حوضی شان را گاهی فقط می شد عیدها توی تلویزیونِ سیاه و سفیدِ صاحبخانه مان خدیجه خانم دید، یا تویِ عروسیِ پولدارها و جهودهایِ زیرِ بازارچه - پشتِ ارگِ کریمخانی، یا تویِ نوارهایِ کاسِتی که خریدنش کارِ هر جوجه پنج زاریِ مفلسی نبود.

                                   Image result for ‫سعدی افشار‬‎

  بیش ترِ سیاه بازها تهران بودند. همه ی کس و کار من هم تهران بودند. پدرم ارتشی بود. از اولِ خدمتش منتقل شده بود شیراز. من توی شیراز به دنیا آمده بودم و. خودم را همیشه شیرازی می دانستم و می دانم و. حتا لهجه ی غلیظِ شیرازی هم داشتم. 

  وقتی تعطیلات تابستان را با پیکانِ آلبالوییِ بابا رضا از تهران برمی گشتیم می آمدیم شیراز، می رفتم پیش بچه محل هایِ منتظر و با لهجه ی غلیظِ تهرانی ام - که همه هلاکِ شنیدنش بودند - قُپیِ ناشتا می آمدم که کجا و کجا و کجای تهران را رفته ام خودم تنهایی گز کرده ام و حتا توی میدان ژاله اش " فردین و فروزان " را مثلِ تویِ فیلم هاشان خوشگل و خندان با هم دیده ام و رفته ام به هر دوشان یک سلامِ گنده ی باحال هم کرده ام. این ها را وقتی و جوری با آب و تاب تعریف می کردم که مطمئن باشم رویا هم توی جمع یا دور از جمع مان دارد حرف هام را می شنود و بلد است چه جوری چشم هاش برقی بزند که همه می دانستند من هلاکِ دیدنش هستم. 
                   
                                      Image result for ‫دختری با گیسوی سیاه رها‬‎ 

  رویا یک دخترکِ سبزه ی ساکت و با نمک بود که تازگی ها مثل من قدش بلند شده بود و موهایِ بلندِ سیاهِ مُجَعَدش را می ریخت دورِ قُرصِ قَمرِ صورتش و. خنده که می کرد، دست و دلِ آدم از هم وا می رفت. این حس را کریم خیکی هم داشت. این حس را کریم خیکی برای همه ی دخترهای محله مان داشت. راستش من بدجوری سرم را به شیرازگردی و به سینما چرخی و به کتاب خوانی و به بچگی کردن هام گرم کرده بودم و اولین بار کریم خیکی بود که فهمید نمکِ رویا مثل نمکِ دخترهایِ وِلخند و پَپِه ی دیگر نیست و رفته بود دور از چشمِ کاکویِ رویا یک دل نه صد دل عاشُقِ خوشگلی های ساکتش شده بود.

  کاکویِ رویا پنج شش سالی از ما بزرگ تر می زد. سبیلش به سیاهی و به کلفتیِ سبیلِ اصغر قصاب بود. تازگی ها توی محله مان مثل بهروز وثوقیِ فیلم قیصر برای لات و لوت هایِ محل هایِ دیگر شاخ و شانه می کشید و بگویی نگویی می ارزید دست و دل آدم به خاطرِ دل و جگرش بلرزد. اما نه تا آن حد که بشود خطر کرد رفت دور و برِ آبجیِ ساکتِ گولّه ی نمکش پلکید.
  کریم که بو برده بود دلم برای رویا سُریده، آمد صاف گذاشت کف دستم که " پنج زار بهت می فروشمش. "
                          
                                  Image result for ‫سکه ی پنج قِرانی‬‎ 
                          
  گفتم " نامردهان که می زنن زیر قول شون ها! "
  گفت " دستِ علی می دیم. از دست علی بالاتر می خوای؟ "
  گفتم " چشم ها ت رو در می آرم اگه به ش چپ نیگاه کنی ها! " 
  پنج زار را از کف دستم وَرچید و گفت " مفت چنگ خودت. من از امروز عاشُقِ نیلوفر شده م. "
  دخترِ قد بلند و چشم آبیِ آقای صبا را می گفت که دلِ تمامِ پسرک هایِ محل دَم به ساعت براش می سُرید و یک چَنگه بچه اطوارهایی می ریخت که مریلین مونرو توی هیچ کدام از فیلم هاش برای هیچ کدام از دلباخته هاش نمی ریخت. 

  رویا با پنج تا یک قِرانی شد مال خودم تنها و، انگار که خودش هم فهمیده باشد، رعد و برقِ نگاه هایِ تازه ی ساکتش شعله ورترم می کرد. من این جور سوختن تازه  را دوست تر داشتم و حاضر بودم هر کاری بکنم تا شعله ی تازه ی بیش تری به جانم بیفتد.

  تا این که از زبانِ یکی از دخترهایِ خاله زنکِ محل فهمیدم رویا هم مثل من سیاه بازی را خیلی دوست می دارد. این جوری شد که من به سیاه و سیاه بازی و خندیدن و خنداندن مشتاق تر شدم و کارم کشید به آن جا که توی محل صدام می زدند " ملا نصرالدین " و. 

  سال ها بعد رفتم سعدی افشار را توی یکی از کوچه پسکوچه هایِ میدانِ حسن آبادِ تهران با هزار مشقت پیدا کردم و گفتم " من می خوام داستانِ یه سیاه باز رو بنویسم که پسرش رفته جنگ و عارش می آد به هر کسی بگه پدرش از چه راهی نون در می آره. پسره پیش خودش فکر می کنه وقتی جوون هامون دارن جونِ نازنین شون رو این جوری فدایِ مملکت شون می کنن، خندیدن و خندوندنِ مردم می تونه یه جور گناه کبیره ی نگفته حساب بشه که عقوبتش شاید بیش تر از هر گناهِ دیگه یی باشه. اون و پدرِ سیاه بازش همیشه با هم. "
  یک چاییِ قند پهلو و یک لبخند پت و پهن مهمانم کرد و گفت " تو که دیگه حرفی واسه ی من باقی نذوشتی، بابا جان. "
  گفتم " چرا؟ "
 گفت " این هایی رو که گفتی، مو به مو، زندگیِ خودِ منه. من هم این بگو مگوها رو با پسرم داشتم، بابا جان. پسری که رفت جنگ اسیر شد و وقتی برگشت. " 

                            Image result for ‫سعدی افشار‬‎                                                                   
  خانه ی عمه غزالم تهران بود. توی یکی از کوچه پسکوچه هایِ وثوقِ ارامنه، نزدیکایِ میدان بروجردی و سرآسیابِ دولاب. هر بارکه بُنه کن می آمدیم تهران، می رفتیم آن جا اتراق می کردیم. بازی و شیطنت و از دیوار راست بالا رفتن خیلی کمم بود. هلاکِ کاسبی کردن بودم. خصوص توی محله ی عمه غزال که بیش ترین مشتری هام فک و فامیل و آشنا روشناهای خودم بودند.

  آن سال ولی با تمام سال های قبل یک کم توفیر داشت. وقتی بلال هام را سرِ کوچه، تویِ منقلِ ننه جانم، سرخ کردم و بچه ها آمدند براش سر و دست شکستند، یا وقتی سینیِ بامیه و تَرحَلوا و شکر پنیرم نیم ساعته تبدیل شد به یک عالم سکه ی ریز و درشت، دیگر هوس نکردم با پسرعمه ام مهدی پا شوم بروم سینما یا استخر یا کجا. از قبل رفته بودم یک نوار فروشیِ زیر پله یی را نشان کرده بودم که شاه گلِ نوارهایِ کاستش سه چهار تا از سیاه بازی هایِ معروفِ " سعدی افشار " بود. آن سال برای خریدن آن ها نقشه کشیده بودم.
              
                                        Image result for ‫نوار کاست‬‎                     

  به آقا سعدی گفتم " اون سه تا نوار رو از بس برای خودم و دوست و آشنا گذوشته بودم تویِ ضبط صوتِ فَکسنی مون، لحظه به لحظه ش رو لب می زدم برای خودم و برای هر کی که سراپا گوش نشسته بود تا بُپُکه از خنده. "
  فقط این نبود. از بلبل زبانی هام هم گفتم. که اولش نمکِ تکه کلام های او را داشت و بعدش رسید به آن جا که هر چه بود و نبود از نمک خودم بود.
  گفتم " من به شما خیلی مدیونم، آقا سعدی. "
  تعارف تکه پاره کرد که " شما استاد مایی، بابا جان. من رو چه به این حرف ها. "
  گفتم " استاد شمایی، که حتا اگه نشه دیدتون، خیلی چیزها دارین که آدمش بتونه ازتون یاد بگیره. " 
  پیتر بروک ( کارگردان شهیر تئاتر لندن ) سال ها پیش با دیدنِ بداهه پردازی هایِ شگفت انگیزِ سعدی افشار در جشن هنر شیراز، بارها او را با تورهای اروپایی به سالن های تئاتر حرفه یی دعوت کرد تا دوستداران هنر نمایش دنیا از قدرت نمایی هایِ بی بدیلِ او بی نصیب نمانند.   
   
                                         Image result for ‫پیتر بروک‬‎  

  هنرنمایی هایِ سعدی افشار را - به جز در تماشاخانه ی نصرِ لاله زار - در سالن اصلی تئاتر شهر هم دیدم. اوایل دهه ی هشتاد بود و شماره ی نمی دانم چندمِ یکی از جشنواره هایِ آیینی - سنتی. آن سال گل سر سبد جشنواره شان سعدی افشار بود. همه می دانستند که کسالت دارد و همه می دانستند بازی و بازیگردانی خیلی براش سخت است. ولی کاش مثل من آن جا بودید و می دیدید پیرمرد چه غوغایی به پا کرد و چه خنده هایِ رها و پر قهقهه یی گرفت از جماعتِ حرفه یی تئاتری که خیلی هاشان عادت کرده بودند او و نمایش ها و هنرش را عوامانه و سخیف و بی ارزش بدانند. انگار که پیرمرد یک تنه آمده باشد در خانه ی کسانی که سال ها بی هنر می دانستندش تا با گردن فرازی و هنرنماییِ یکه اش به همه شان ثابت کند اشتباه فکر می کرده اند.   
              
                                   
نتیجه تصویری برای سعدی افشار
  من آن روز دیر رسیدم و چه خوب شد که دیر رسیدم. چون اصلن عادت ندارم تئاتر را روی صندلی از دور. یا ایستاده در سالن. یا نشسته بر زمین ببینم. آن روز آن قدر دیر رسیده بودم که تمام صندلی های سالن بزرگ تئاتر شهر پر شده بودند و تمام ایستاده ها تکیه به دیوارها داده بودند و تمام نشسته ها رها روی پله ها نشسته بودند. و همه - بی استثنا - می خندیدند. من تا آن لحظه این شکل از خنده ی رها و از ته دل را از این جماعت سختگیر هنرمند ندیده بودم. اولش غبطه می خوردم که چرا دیر رسیدم و بعدش که رها روی بالاترین پله ی سالن نشستم و خنده های روشنفکرترین تئاتری ها را از نزدیک دیدم، یک لبخند تلخ زدم و ناگهان اشک توی چشم هام جمع شد و به خودم گفتم " یعنی سهم من از امروزِ سعدی افشار اینه که این طوری روی زمین بنشینم و خنده ی مخاطب ها و منتقدهایِ سختگیرش رو این طوری از نزدیک با چشم های خودم ببینم؟ "

                                    Image result for ‫سعدی افشار‬‎
    
  من آن زمان دچار حس عجیب و ناشناخته یی شده بودم. 
  در آن لحظه ی شگفت انگیزی که سکوتی خواستنی و تفکر برانگیز فقط آمده بود مرا در بر گرفته بود، داشتم با چشم های خودم می دیدم که " هنرمندِ عام و هنرمندِ خاص " در " خاص ترین مکانِ اجرایِ هنرِ هنرمندِ خاص " به هیچ وجه از هم قابل تشخیص نیستند و. این بار، بر حسب تصادف، کسی دارد آن بالا - روی بزرگ ترین صحنه ی نمایش تهران و ایران - هنرنمایی می کند و همه را به شادی و تحسین وامی دارد، که تا دیروز هنر یگانه اش اصلن هنر دانسته نمی شد و همه همیشه در حرف ها و نقدهاشان با لحنی اعتراضی و تمسخرآمیز از او و هنرش یاد می کردند - اگر اصلن یاد می کردند.
   

  من از سعدی افشار خاطره ها و حرف های ناگفته ی زیادی دارم. این که با لطف چه کسی و چه طور با او از نزدیک آشنا شدم. این که کجا همدیگر را برای بار اول دیدیم و من چه چیزها از او و از بازیگران و از پشت صحنه ی نمایشش دیدم. این که چه روزی را در چه شرایط سختی شرط دیدار در خانه اش گذاشت. این که چه طور از پس شرط هاش بر آمدم و او چه طور اطمینان کرد و برای اولین بار تمام زندگی اش را برای من ریخت روی دایره. این که. این که. این که. 

                                     Image result for ‫سعدی افشار‬‎                   

  این که من چه طور سال ها با خاطره ها و روح زخمی او زندگی کردم و هنوز که هنوز است نتوانسته ام آن رمانی را که به او گفتم تمام کنم. این که فقط قطره یی از این دریای خروشان را توانستم بنویسم در داستان کوتاه " دلقک به دلقک نمی خندد " و. در رمان های " نفس نکش بخند بگو سلام " و " آهسته وحشی می شوم " و. کو تا برسم به آن رمان عظیمی که توی ذهنم پرورش یافته  و حق مطلب را باید با آن ادا بکنم.
    
                           آهسته وحشی می‌شوم

  و این که او درست یک ماه بعد از بابا رضام رفت.

                             نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری 

  بابا رضا آخرهای اسفند 91 کوله بار سفرش را بست و او آخرهای فروردین 92. هر دوشان - بدون این که بدانند - در خیلی چیزها به هم شبیه بودند و. هر دوشان - بدون این که بخواهند - ناگهان پشت مرا خالی کردند و. به فاصله ی یک ماه مرا تنهای تنهای تنها گذاشتند.

  دنیا بدون آن ها برای من خیلی چیزها کم دارد. این را فقط من می دانم. منی که روح زخمی هر دوشان هنوز توی ذهنم و. هنوز توی وجودم و. هنوز توی رویاهای بیداری و خوابم زنده و سرحال و خاطره سازند و. 
  اگر از آن ها نخواهم بنویسم، پس از کی باید بنویسم؟ 

                                 Image result for ‫سعدی افشار‬‎ 
  
  سعدی جان!
  قسم به آن نان و نمکی که با هم خوردیم، تا هر وقتی که این مجنون مست سهمی از پیاله ی بلورین زندگی داشته باشد، شبم را روز نمی کنم مگر این که توی رویاهای کاغذی ام فکر کنم به تو و به بابا رضا و به تمام آن هایی که روح سخنگوشان در من هنوز زنده اند و من باید در " داستان های مردمدارم " زنده تر و جاودانه ترتان کنم.

  مردمداری خصلت مشترک شماها بود و. متأسفانه تمام هنرهای معاصر ما ایرانی ها زیاد با آن میانه یی ندارند و. من این روزها فقط به " جادویِ جاودانش و به جاودانگی اش " فکر می کنم.

  هر جا هستی، هر جا هستید، خدا خنده هاتان را از یاد ما پاک نکند.  
                                                                   15 آبان 95                   

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

  ,ی ,ها ,   ,هایِ ,توی ,    ,این که ,و به ,     ,سعدی افشار

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Frances's notes پرطرفدارترین وبلاگ تفریح و سرگرمی Otaku Sekai talymace ثبت شرکت - ثبت لوگو - ثبت شرکت خاص بهترین فروشگاه ایران اطلاعات جدید Candace's notes Barbara's blog سایبری منتظران