محل تبلیغات شما
                            نتیجه تصویری برای اکبر رادی
   نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری گاهی فکر می کنم قلب ها فقط برای این آفریده شده اند که ناگهان برای یک عزیزِ نادیده از جا کنده بشوند. یا شاید فقط قلب من این شکلی است. 

  آن شب خیلی از دست خودم و خیلی های دیگر کلافه بودم و به خودم نهیب می زدم " قلم رو ببوس بذار کنار، حسن. توی این میدون یا باید بری بجنگی و فرسوده بشی، یا باید از شدت جراحت بمیری، یا باید رها کنی بری و بگذری از عشقی که جوونی ت رو به پاش ریختی ."
  می گفتم " این میدون ارزشش رو نداره. خودت رو آزاد کن برو هر جایی که این جا نباشه."
  می گفتم " روحت رو نجات بده، حسن. دارم ازت خواهش می کنم."

  ساعت یازده شب بود و انتظار هر چیزی را داشتم، جز تلفنی که بی وقت زنگ بخورد. نه من و نه تلفنم به این زنگ های بی موقع عادت نداشتیم.
  گوشی را برداشتم گفتم" جانم؟ " 
  این " جانم " را توی هر حالِ تلخ و شیرینی که باشم، خیلی دوستش دارم و خیلی خرجش می کنم. یعنی برای همه خرجش می کنم. اصلن به خودم اجازه نمی دهم که غریب و آشنا از شنیدنش محروم بمانند.
  گفتم " جانم؟ " و کاش گفته بودم" جان دلم؟ "

                                        نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  یک صدای مردانه و آرام و متین گفت " سلام. می دونم دیر وقت مزاحم تون شده م، ولی من حتمن باید با آقای حسن بنی عامری صحبت کنم. کار خیلی واجبی با ایشون دارم. هستن الان؟"
  حالم خوب نبود. حالم واقعن خوب نبود. یعنی حتا حق داشتم با یک لحنِ سرد جوابِ هر تلفنی را بدهم. اما آن صدا یک صدای تازه و موقر بود و طنینش شنونده را به احترام وا می داشت.
  گفتم " خودم هستم. بفرمایین."
  گفت " من رادی هستم. اکبر رادی. نتونستم تا صبح صبر کنم. باید حتمن همین امشب با شما حرف می زدم."

  - خدایا، چی می شنوم؟ اکبر رادی؟ تلفن به من؟ این وقت شب؟ مگه ممکنه؟ 
  بله. ممکن بود. یکی از معتبرترین و مشهورترین نمایشنامه نویسان معاصر ایران، توی یکی از شب های تابستان سال هشتاد، زنگ زده بود به خانه ی نویسنده ی جوانی که نمی شناختش. نویسنده یی که بعد از یک دهه داستان نوشتن و بعد از سال ها انتظار، دو مجموعه داستانِ " دلقک به دلقک نمی خندد " و " لالایی لیلی " اش را دو انتشاراتی (نیلوفر و ققنوس ) همزمان با هم چاپ کرده بودند و، او با خودش عهد کرده بود که.
 
  - با خودم عهد کرده بودم که اگه کتاب هام چاپ شدن، یکی از اولین کس هایی که باید این کتاب ها رو از من هدیه بگیره، اکبر آقا خان رادیه ."

 من این اسمِ اعظمِ " آقا خان " را خرج هر کسی نمی کنم. توی مرامِ من گفتنِ این لقبِ با شکوه یک چیزی بیش تر از گفتنِ " استاد " و " جناب " و " عزیز " و " آقا " و " خان " معنی می دهد.

 وقتِ فکر کردن و آینده نگری و مو از ماست کشیدن را به خودم ندادم. به سرعت برق و باد رفتم شماره تلفنِ خانه ی " اکبر آقا خان رادی " را از یکی از دوستان رومه نگارم گرفتم و، معطل نکردم، زنگ زدم خانه شان.

              

 بانویی با همان ادب و با همان متانت و با خوشروییِ مخصوصِ اغلبِ نِ اصیلِ ایرانی به حرف هام گوش داد و با شرمندگی ازم عذر خواست و گفت " آقای رادی توی اتاق شون مشغول نوشتن هستن و، من این جور وقت ها زیاد به خودم اجازه نمی دم برم مزاحم شون بشم. "
  گفتم " من هم همچین توقعی ندارم. فقط خواستم بگم اگه امکان داره، این آدرسِ پستی شون رو به من لطف کنین تا خدمت شون کتاب بفرستم. "
  آدرس توی یکی از کوچه پسکوچه های خیابان فلسطین شمالی بود. آپارتمانی - فکر کنم - چهار طبقه، که خانه ی "اکبر آقا خان رادی "طبقه ی آخرش بود. رفتم کتاب ها را پست کردم و، از این حالِ خوبم تا مدت ها محافظت کردم و، با سرخوشی اش رفتم مثل همه ی مردمِ سرزمینم ایران غرق شدم تویِ سیلابِ روزمرگی هایِ زندگی.
 
                             نتیجه تصویری برای اکبر رادی   

  تا این که آن شب با شنیدنِ صدایِ آرامش بخشِ " اکبر آقا خان رادی "،  قلبم. ناگهان. از جا کنده شد.                     
  اصلن نمی توانستم تصورش را بکنم که مردی با آن همه مشغله و آن همه اعتبار بیاید زنگ بزند به یک نویسنده ی جوان و گمنام و، این قدر بزرگوارانه و این قدر جوانمردانه ازش بابتِ مزاحمتِ بی موقعش عذر بخواهد و، ازش پدرانه ی پدرانه ی پدرانه بخواهد که " قلمت رو هیچ وقت زمین نذار، آقای بنی عامری. این رو یه نویسنده ی کهنه کار داره به تون می گه."

  کتاب ها را گذاشته بودم توی پاکت پستی و یک رندیِ شیرینِ شیطنت آمیز به خرج داده بودم. پایین آدرس خودم شماره تلفن خانه مان را هم نوشته بودم، به امید این که با این کارم سلامِ بلند بالایِ دورِ مرا بشنود و بفهمد که این سلام از آن سلام هایِ از ته دل است که علیکش خیلی برام حیاتی و خیلی شنیدنی و خیلی واجب است.
  آن شب با آن حال و روزِ نزارم از شنیدنِ این علیکِ دیر وقت و به موقع لب لرزه ی شادمانه گرفته بودم.

  گفتم " سلام، استاد نادیده، اکبر آقا خان رادی. قدم روی چشم من گذوشتین. نمی دونین چه قدر از شنیدن صداتون خوشحال شده م. باور کنین دارم می لرزم و همه ی جونم شده خیس عرق. "
  باز بزرگوارانه عذر خواست که این وقت شب اسباب زحمت خودم و خانواده ام شده است و تاکید داشت که از همسرم حتمن پوزش بخواهم.                                     

  و بعد این که " من همین الان کتاب لالایی لیلی شما رو تموم کردم و، از شدت شوقی که داشتم، نتونستم خودم رو کنترل کنم. باید باهاتون حرف می زدم. باید باهاتون همین امشب حرف می زدم. "
  سکوت کردم تا فقط شنونده باشم و او با شوقی پدرانه بگوید " زنگ زدم ازتون تشکر کنم و فقط بگم."
  - اکبر آقاخان رادی از من تشکر کنه؟ برای چی آخه؟ چی کار کرده م که خودم این قدر ازش بی خبرم؟
  داشت جانم به لبم می رسید و، تمام وجودم از این احتضارِ شیرین با یک شعله ی آبی نازنین می سوخت. دلم می خواست این لحظه تا ابد طول بکشد و همه مرا با این شعله ی آبیِ نازنین ببینند و به یاد بیاورند.
  گفت " خواستم بگم اگه آب دست تونه بذارین زمین و، فقط بنویسین - داستان بنویسین، آقای بنی عامری. این تنها خواهش دوستانه ییه که من از شما دارم."

                                نتیجه تصویری برای اکبر رادی 

  می دانید کی داشت این حرف را می زد؟ کسی که معروف بود به رندیِ ادیبانه و بی پرده حرف زدن و باج ندادنِ هنری به هیچ احدی، بخصوص در حیطه ی نمایش و هنر و، بخصوص در وادیِ استاد و شاگردی.  

   گفت " الو؟.آقای بنی عامری؟.گوشی هنوز دست تونه؟ "
  گفتم " جان دلم، آقای رادی؟ هنوز گوشی دستمه. هنوز زنده م. مطمئن باشین. " 
  سکوتش مزه ی شیرین لبخند گرفت.
  گفت " شما کار من رو خیلی راحت کردین، آقای بنی عامری. من اصلن به تون زنگ زده بودم که همین رو بگم. بگم لطفن زنده باشین و، لطفن تا اون جایی که قدرت دارین فقط بنویسین."

  چی باید می گفتم به کسی که، سال ها پیش، خودم بی توصیه ی هیچ استادِ نکته سنجی جُسته بودمش - بدون این که اصلن حضورش را درک کرده باشم ؟ چی باید می گفتم به کسی که با تک تکِ کتاب هاش شب و روزهام را با یک شعفِ جانانه و جاودانه گذرانده بودم؟ چی باید می گفتم آخر؟
  - اگه بو ببره که همین نیم ساعت پیش می خواستم قلمم رو بشکنم و بندازمش دور، چه فکری در باره م می کنه؟

  گفت " ما باید همدیگه رو ببینیم، آقای بنی عامری. براتون امکانش هست؟ "
  گفتم " شما می خواین  من رو امشب به کشتن بده ین ، آقای رادی؟ تو رو خدا به جوونیم رحم کنین."
  لبخندکی زد وگفت " زنده بمون، پسرجان. و پا شو بیا یه کم با هم حرف بزنیم. می خوام از نزدیک ببینمت. "
  داشتم آرزوی همیشگی ام را از زبانِ " اکبر آقا خان رادی " می شنیدم و، اصلن صلاح نبود به خودم فرصت فکر کردن بدهم. اجازه ی دیدار خواستم.
  روز و ساعتش را مشخص کرد وگفت" منتظرت می مونم، جوون. بیا که خیلی حرف برای گفتن داریم."
  گوشی را که گذاشتم، اشک توی چشم هام جمع شد و.بلند بلند.خنده ام را گریه کردم.  
  به این حالِ خوش خیلی احتیاج داشتم.
 
  تا صبح به خودم اجازه ندادم خوابم ببرد.
  دمدمای صبح قلمم را برداشتم و به اش گفتم " می خواستم دیشب بشکنمت و فراموشت کنم. ولی انگار جونِ مون باید تا آخر عمر به جونِ هم بسته باشه." 
  گفتم " می خوام یه چیزی به ت بگم ، نه نگو. جون هرکی هم دوست داری راستش رو بگو.تو بلدی مثل من سگ جون باشی، از نوشتن خسته نشی، تا آخر عمرت فقط بنویسی؟ "
  سکوتِ شیرینِ نازنینش را که دیدم. این بار، بی اختیار، گریه ام را خندیدم .

                                  نتیجه تصویری برای حسن بنی عامری

   "اونی که شانزده سالشه منم. اونی که خونواده ش تازه از شیراز بُنه کن پاشده ن اومده ن ورامین منم. اونی که شیرازِ بزرگ برای شیطنت های کوچیک و بزرگش کوچیک بوده منم. اونی که ورامینِ کوچیک اومده بال و پرهایِ بزرگِ شیطنت هایِ کوچک و بزرگش رو بسته منم. اونی که کشته مرده ی کتاب و سینما و تلویزیون و سیاه بازی و نقالیِ دوره گردهایِ خیابونه منم. اونی که سرش به تئاترهای مدرسه با نوشتن و کارگردانی و بازیگری گرم می شه منم. اونی که با بال و پرِ بسته می آید باز عاشق کتاب می شه منم. اونی که توی یه شهرِ کوچیک با کتاب هاش یه دنیای بزرگ و رنگارنگ و پر قصه برای خودش می سازه منم."

  آن پسرک شانزده ساله منم. که شوق نوشتن باز زده به سرم. و برای کتابِ خوب خریدن حاضرم حتا جان بدهم.
  " اما آخه کو پول ؟. که پاشی بری تهرون و بخوای کتاب بخری. هنوز خیلی جوونی و خیلی کم تجربه و همچین بفهمی نفهمی یه کم گیج و گول می زنی. چون نمی دونی باید چه کتابی رو از چه نویسنده یی بخری." 
  کسی نبود ازش بپرسم. با خودم قرار گذاشتم بروم تهران و خودم تصمیم بگیرم چه کتابی بخرم. مهم تهران رفتن نبود. مهم کتاب خریدن بود. البته یکی از مشکل هام مشکل همیشگی بی پولی هم بود. غرورم به ام اجازه نمی داد بروم از بابا رضا پول اضافه برای خریدن کتاب بخواهم. اگر هم می داد، مزه نمی داد. به سین جیم هاش و به " برو لااقل یه چیزی بخر بخور جون بگیری " هاش نمی ارزید. می ماند فقط پول تو جیبی هام.
  " که اگه از خیر سینما و پفک و بستنی و خاصه خرجی های دیگه م می گذشتم، سر و ته پس اندازم می شد بیست تومنِ ناقابل. نه بیست هزار تومن یا میلیون یا میلیارد آ. بیست تا تک تومنی. که اون روزها یه اسکناس آبی خوش نقش و نگار بود و."  

                        نتیجه تصویری برای بیست تومانی   

   من با پنج تومان از این پول هنگفت سوار مینی بوس هایِ لکنته ی ورامین و اتوبوس های واحد تهران می شدم و بعد از دو سه ساعت صبوری و شورِ عاشقانه می آمدم خودم را می رساندم به میدان انقلاب و به دریای کتاب فروشی هاش و به کتاب های نازنینی که لحظه شماری می کردند من  بروم دستی به سر و گوش شان بکشم و فقط یکی دوتاشان را بخرم.
  می رفتم توی کتاب فروشی ها و کتاب ها را با ناز و نوازش مَسح می کردم و با یک حسرت ناچارانه فقط یکی، یا اگر جیبم خیلی سنگین بود، دوتاشان را می خریدم.
  "هر کتاب مگه چه قدر می شد؟ از پنج شش تومن بود تا ده دوازده تومن و بیش تر."
  کتاب های انتشارات آگاه و نیل و نگاه و زمان گران تر بودند. منتها تجربه داشت به ام ثابت می کرد که اگر گران ترند، خواندنی تر هم هستند. 
  اسم نویسنده هاشان تا حالا به گوشم نخورده بود. بهرام بیضایی، ابراهیم گلستان، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، محمود دولت آبادی، ابراهیم مکی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، اکبر رادی، و گوهر مراد.
  " تا مدت ها کشته مرده ی نمایشنامه های گوهر مراد بودم و با اطمینان زیاد فکر می کردم که " گوهرمراد" یه اسم زنونه ست و، با اطمینان به خودم می گفتم از اون زن هاییه که توی نوشتن هاش یه نویسنده ی شیش دونگ و همه چیز تمومه."

                                 نتیجه تصویری برای ‍‍‍‍‍‍کوهر مراد

  بعد که فهمیدم گوهر مراد همان غلامحسین ساعدیِ خودمان است که رمان " عزاداران بَیَل " اش را هم قبلنا خریده ام، اصلن به روی خودم نیاوردم که چند جا پیش بچه مچه ها پُزِ این دانایی را هم داده ام. آن هم با چه آب و تاب فخر فروشانه یی.
  " اون روزها من یکه تاز و همه کاره ی تئاترهایی بودم که توی دبیرستان مون  و توی تنها سالن تئاتر ورامین با بچه ها کار می کردم و."
  خب معلوم است که نمایشنامه های ایرانی را روی تخم چشم هام می گذاشتم. به خصوص نمایشنامه های گوهر مراد و بیضایی و ابراهیم مکی و. از همه بیش تر, اکبر رادی را.

                               نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  هیچ کس نبود به من بگوید کدام کتاب را بخرم و، کدام کتاب را چه طور بخوانم و، کدام کتاب را چه طوری روی تخم چشم هام بگذارم و، کدام را اصلن نخوانم و، کدام را دور بیندازم.
 " هر دفعه با اون بیست تومن و با اون یکی دو تا کتابِ گلچین شده ام فرمانروایی می کردم توی مینی بوسی که پر از سر و صداها یی بود که من اصلن نمی شنیدم شان. توی اون یکی دو ساعت، همه ی دنیا، فقط و فقط مال خودم تنها بود و."
  من توی آسمان ها سِیر می کردم. مطمئنم آن روزها عاشقانه ترین لحظه های عمرم بوده و هیچ لذتی را با لذتِ به دست آوردنِ آن کتاب ها و نویسنده هاشان و دنیای تازه ی داستان هاشان عوض نمی کردم. 

   به اکبر آقاخان رادی ، توی آن اتاق کوچولوی پر از کتابش و،  در حضور مهربانی و تبسم ساکتش گفتم " من سال های نوجوونیم تموم کتاب های شما رو یکی یکی این جوری اومدم تهران و خریدم. ببینیدشون خودتون."
  " روزنه ی آبی ". " صیادان ". " لبخند با شکوه آقای گیل ". " در مه بخوان ". " هاملت با سالاد فصل ". " آهسته با گل سرخ ". و.
  ذوق زده برگشت گفت " اِه. من این رو خودم هم ندارم. شما از کجا پیداش کرده ین؟ "

                                   نتیجه تصویری برای اکبر رادی

  " جاده " را می گفت. اولین و آخرین مجموعه داستانش. برش داشت و درست مثل من نوازشش کرد.
  گفتم " مونس تنها یی های من، توی ورامین، کتاب های شما بود، آقا خان. باورتون می شه؟ "
  لبخندش را مهمانم کرد و گفت " باید برام بگی توی داستان هات چه طور به این زبانِ غنی و رنگی رسیده ی. از من و کتاب هام بگذر. از خودت برام بگو."
  گفتم " اگه کتاب های شما و بزرگون دیگه نبود که من الان این جا نبودم، آقا خان. پس نه. پس لطفن اجازه بدین من فقط از شما بگم. از شما گفتنه که الان، همین الان و در حضور شما، حالم رو خوب می کنه. اجازه می دین کنار شما حالم باز هم خوب بمونه؟ " 

    الان یادم آمد که من اصلن کتاب هام را برای " اکبر آقا خان رادی " پست نکردم. یعنی اگر پست می کردم، خیلی در حق خودم و دلم و او ظلم کرده بودم. پا شدم خودم با پای خودم رفتم دم درخانه اش توی خیابان فلسطین شمالی، خودم با دست خودم زنگ طبقه ی آخر را زدم، خودم با زبان خودم از  پشت آیفون گفتم کی ام و برای چی آمده ام، و خودم با دست های خودم کتاب ها را توی پاکت پستی دادم به حمیده خانوم عنقا، همسر" اکبر آقا خان رادی ".  

                          نتیجه تصویری برای اکبر رادی   
                           لطفن کلیک کنید روی ادامه ی مطلب در پایین صفحه 
                                                     

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

  ,ی ,کتاب ,رو ,توی ,های ,    ,آقا خان ,اکبر آقا ,اونی که ,  گفتم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

sembcepdota فروشگاه فایل sport *♥ღ یـــــــگانه ღ♥* New Season NFL Detroit Lions Cheap Jerseys, Professional Apply for You. Vmedicine قاصدک داراب creasapamel سایت تخصصی آموزش تجارت بین الملل همراه من