محل تبلیغات شما
               
 " ها، داچی. اون کاکامون شیرازیه، من هم هستم. اون داستان نویسِ شیش دونگه، من هم هستم. اون داستانِ ناب رو از شیش فرسخی بو می کشه، من هم همی طور. اون بِچِه ی دروازه سعدیِ شیرازه، من بِچِه ی پُشتِ فِلکِه ی شهرداریَ م - خیابونِ فرمانیه ی قدیم، پشتِ ارگ کریمخان. "

  شیراز ما رو با هم آشنا نکرد. حرمت قلم و کلمه ی داستانی بود که ما رو به هم رسوند. اون هم توی تهرونی که یه موی گندیده ی شیرازِ نازمون هیچ وقت توی تنش نبود و نیست. 

  امشب هر چی فکر کردم یادم نیومد کی باعث آشنایی مون شد. ولی مگه مهمه؟ مهم اینه که من وقتی یادِ اون روزها می افتم، اصلن پشیمون نمی شم از این که

                                نتیجه تصویری برای رمان طبل آتش  

  " یه ی کاکوی بزرگ تر از خودُم جُسته بودم، که وقتی حرف از داستانِ خوب می شد، یا یکی از بچه ها سر و سینه کنده می اومد یه ی داستان خوب واسه ی همّه مون می خُند، نور از چیش هاش تُتُق می کشید و. قد می کشید خَدَنگ و. سیگارش رو پُکِ عمیق تر می زد و. جوون تر از همّه مون می شد. "

  اوایل دهه ی هفتاد بود و 
  " یه ی آقوی خوش ذوقی به اسم " علی اصغر شیرزادی " یه ی رمانِ خوش فُرمی به اسم " طبل آتیش " نوشتَه بود و. همچین بفهمی نفهمی سر و صدا هم کِرده بود و. "

   می گفتن رومه نگاره و توی رومه ی اطلاعات کار می کنه و سرِ داستان ناب با هیچ کس شوخی نداره. همه ش رو راست می گفتن. فقط مصیبت اینه که من اصلن یادم نمی آد چه طوری سر از رومه ی اطلاعات در آوردم و چه طوری باب آشنایی مون باز شد. بیست و چند سالی از اون روزها گذشته و ماجراهای عجیب و غریبی به همه مون گذشته. شاید ما دو نفر رو یه دوست مشترک به هم معرفی کرده باشه، یا شاید من ردش رو زده باشم، یا بازی تقدیر چهره به چهره ی هم قرارمون داده باشه. هر چی بوده، اصلن اتفاق بدی نبوده. 

                                   
 اون سال ها دهه ی شصتِ عجیبی رو من و همنسل هایِ داستان نویسم گذرونده بودیم. بیشترمون متولدین دهه ی چهل شمسی بودیم. یا همان شصت میلادی. که هنر و ادبیات دنیا و ایران داشت یه مرحله ی نوین و انقلابی رو از سر می گذروند. روحِ شورشیِ بزرگانِ اون دهه انگار توی ما کودکانِ دهه ی چهلی هم دمیده شده بود که سرکش و بی استاد و سختکوش پا شدیم روی پای خودمون وایسادیم و. نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم.
 
  نوشته هامون رو پاره هم البته کردیم. نوشته هامون رو پاره هم البته کردن. ولی از رو نرفتیم. چون چیزی رو که به دست آورده بودیم، بابتش خیلی شب زنده داری و محرومیت و گاهی حتا تحقیر رو تحمل کرده بودیم. 

 ما نسلِ خودساخته و بی پشتیبانی بودیم. نه غرورمون به مون اجازه می داد بریم شاگردی کسی رو بکنیم، نه اون ها هر کسی رو به خلوت خودشون راه می دادن، نه وقتِ شاگرد و استادی رو داشتیم. یه سیل بزرگ به اسم انقلاب و جنگ اومده بود همه مون رو توی خودش غرق کرده بود تا چنته مون از تجربه های انسانی پر بشه و داستان هامون یه رنگ و بویی به خودش بگیره که ادبیات داستانی مون تا آن روز تجربه ش نکرده بود و. بی رو دروایسی خیلی به این نسل تازه و صدای تازه ترشون احتیاج داشت.

                                     نتیجه تصویری برای علی اصغر شیرزادی

  این جوری ها بود که همه مون چنته های پری داشتیم. یعنی داستان زیاد نوشته بودیم. کوتاه، بلند، رمان. جنگی، اجتماعی، طنز، فانتزی. ولی جایی برای چاپ نداشتیم. مجله های ادبی مون یا کم بودن، یا نور چشمی های خودشون رو داشتن، یا با سلیقه ی ما جور در نمی اومدن، یا با غرور ما جور در نمی اومدن. با ناشرهای خصوصی و دولتی هم همین یکی به دوهای هنر طلبانه ی عادی و روزمره رو داشتیم. 

  از اون روزها به بعد باز هم خودمون یاد گرفتیم که اگه می خوایم داستان نویس موفقی بشیم، باید پوست کلفت هم باشیم. کشوها یا پستوهامان پر از داستان می شد و اصلن از تجربه کردن هیچ ابایی نداشتیم و یه جورهایی حتا عادت هم کرده بودیم که چیزی جایی چاپ نکنیم. یعنی از ولع چاپ کردن گذشته بودیم. اما اگه پیش می اومد، زیاد هم بدمون نمی اومد. منتها نه هر جایی. چون برای خودمون و داستان هامون و غرورهامون احترام زیادی قائل بودیم.

                              نتیجه تصویری برای رمان طبل آتش

  برای من چند بار پیش اومد داستان هام چاپ شه. من چندین و چند داستان کوتاه نوشته بودم با شخصیتی واحد به اسم " دانیال دلفام ". که بعدنا شدن دو تا مجموعه داستان به اسم " دلقک به دلقک نمی خندد " و " لالایی لیلی ". اون قدر توی خلوت خودم تراشیده بودم شون که هنوز بعد از بیست و چند سال برام تر وتازه ن. 

  اوایل دهه ی هفتاد، یکی دو تا از داستان های دانیال با مهربانیِ پدرانه ی صفدر خان تقی زاده توی مجله ی دنیای سخن چاپ شد. تا این که چرخ گردون چرخید و. من با علی اصغر خان شیرزادی آشنا شدم. 

                          
 
   حرف ها و صورت هامون وقتی گل می نداخت که پای داستان می اومد وسط و پای داستان همیشه وسط بود. من با گُلِ سر سبدِ داستان هایِ دانیال رفتم به خلوت مهربونانه ش. با " بازهم غریبه آمد ". که هم داستان پر و پیمونی داشت و داره، هم اسمش مسمایی بود برای خودم که مدتی هیچ جا نبودم و حالا با دست پر و با اعتماد به نفس بیش تر برگشته بودم. آرامش و اون لبخند ساکتش می گفت من و دانیال یه افسون تازه بوده یم و. اون قدر بزرگوار بود که به زبون هم آوردش و. حتا نوشتش وقتی برای چاپ سپردش به مجله ی ادبستان. 

  مجله ی ادبستان یکی از مجله های ادبی و جدیِ اون دوران بود که پابه پای گردونِ عباس معروفی و ادبیات داستانیِ مرتضی آوینی و دنیای سخن و آدینه و چند تا مجله ی دیگه داشت با دبیریِ داستانِ علی اصغر خان شیرزادی سری توی سرها در می آورد.
 
  بیرون از تحریریه ی رومه یه اتاقک شیشه یی بود با چند تا صندلی چرمی راحت و یه فلاسک بزرگ چایی که به ش می گفتن شور آباد. اون جا پاتوق سیگاری های رومه و مهمون های سرزده و سرنزده ش  بود. حرف ها اون جا  کُرک می نداختن و داستان ها اون جا خونده می شدن. روزهای اول خلوت بود، ولی روزهای آخر گاهی جای سوزن انداختن هم نبود. 

                          نتیجه تصویری برای علی اصغر شیرزادی           

  اسدالله امرایی، همیشه جدی و همیشه سختکوش، همیشه با یه کیف بزرگ پر از ترجمه های تازه و یه لبخند تازه تر می اومد. اون که می اومد، بقیه هم یواش یواش سر و کله شون از جاهای دیگه ی ساختمان رومه پیدا می شد. همه شون هم با دست پر می اومدن.
  یواش یواش دوست های هر کدوم مون شدن دوست های مشترک هر دومون و. داستان های ادبستان با حضور محمد رضا کاتب و دیگران رنگ و بویی تازه تر به خودش گرفت و. پاتوق شورآباد شد محفل گرمی برای خوندن داستان و نقد و رد و بدل کردن خبرهای دست اولِ ادبیِ روز. 

  اغلبِ داستان هایِ کوتاه دانیال دلفامِ من، که سال ها پیش نوشته بودم شون، با مهمون نوازیِ شیرزادی عزیز توی ادبستان چاپ شد. حتا وقتی با همین شخصیتِ داستانی م یه رمانِ حجیم به اسم " گنجشک ها بهشت را می فهمند " نوشتم، بعد از محمد رضا کاتب و داوود غفارزادگان تنها کسی که ریزه کاری ها رو با دقت دید و از گفتنش هیچ ابایی نکرد، همین علی اصغر خان شیرزادی خودمون بود. 

                            می‌خواستم دریانورد شوم/ بوکسوری که نویسنده شد
 
   سال هاست دوریِ راه فرصت دیدار تازه رو کم کرده. ولی دلیل نمی شه من یادم بره " ایی کاکو شیرازیویِ با معرفت، توی اون روزهایِ جولون دادنِ آدم هایِ بی معرفت، خیلی برای خیلی ها معرفت به خرج داد و. هیچ کی یادش نَمی آد یه تشکر به ش مدیونه. "

  ها کاکو جونی. یادشون نَمی آد که نیاد. من که یادُم هست. من به جای همّه شون یادُم هست. اومده م به جُویِ همّه شون بِگَمِت دمت گرم. بِگَمِت عمرت صد، عمرت هزار. بگمت مهمون نوازی هات هیچ وقت فراموشُم نَمی شه مرد. بگمت خدا ایی شاللُه از برادری و سلامتی کَمِت نذاره کاکو. بگمت سلام من رو به خودت برسون. بگمت باقی بقای تو. بگمت به امید دیدار.            

                                                               حسن بنی عامری
                                                   سی ام آبان 93

در سوگ مادرِ عزیزترین رفیق این سال ها

خدای کودکی های من

سعدی افشار، سلطان خنده... یا سلطان تنهای صحنه؟

  ,ی ,رو ,هم ,داستان ,اون ,    ,به اسم ,     ,علی اصغر ,بود که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت انواع تی شرت پسرانه برای محرم همکاری در فروش فایل-fileyar.ir fracemchimas inlolati علیرضا آیت اللهی Alireza Ayatollahi James's blog آب را گل نكنیم مركز خرید ایران ticretaca